گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هجدهم
.جلد هجدهم




آغاز سنه دويست و پنجاه و يك‌

بيان وفات باغر ترك‌

در آن سال وصيف (كه بر خليفه مسلط بود) باغر ترك را كشت علت اين بود:
باغر يكي از كشندگان متوكل بود بر مراتب و حقوق او افزوده و چندين ملك خالصه باو داده شده بود. از جمله چندين قريه در پيرامون كوفه. مردي از اهالي باروسما آنها را بدو هزار دينار اجازه و تعهد كرده بود. مردي بنام ابن ماريه با مباشر يا مستاجر مذكور مخالفت كرد و مباشر باغر او را گرفت و بزندان افكند. و علاوه بر زندان بزنجير كشيد.
پس از رهائي سوي سامراء (پايتخت) روانه شد و نزد دليل بن يعقوب نصراني (مسيحي) رفت كه او مباشر بغاي شرابي و صاحب اختيار بلكه حاكم مطلق در تمام شئون مملكت بود. ابن ماريه دوست او بود كه باو شكايت نمود. باغر يكي از سرداران بغا بود. دليل (مباشر بغا) او را از ستم و تعدي نسبت بابن ماريه نهي كرد و خواست حق او را بگيرد. باغر بر دليل خشم گرفت. باغر دلير بود و بغا از او مي‌ترسيد همچنين ديگران از او بيم داشتند. روزي از روزهاي ماه ذي الحجه سنه دويست و پنجاه با حال مستي نزد بغا رفت و بغا در حمام بود. باغر گفت: هر كسي كه دليل را بكشد (مقصود دليل مباشر) بقصاص او كشته مي‌شود (قصد قتل دليل را داشت و بغا كه در
ص: 4
حمام بود از او ترسيد) بغا گفت: اگر تو بخواهي فرزندم را بكشي من مانع نمي‌شوم ولي بايد صبر كني زيرا كارهاي خلافت همه در دست دليل است من رشته كار از او مي‌گيرم و بدست ديگري مي‌سپارم. در آن هنگام بغا در خفا بدليل خبر داد كه هرگز از خانه بيرون نرود و سوار نشود و علت را بهم باو پيغام داد و ديگري را بجاي او گزيد كه در ديوان كارهاي خلافت را انجام دهد (بر حسب تظاهر و خدعه) باغر گمان كرد كه او را عزل كرد خشم او فرو نشست بعد از آن بغا ميان هر دو را اصلاح كرد و هر دو آشتي كردند در حاليكه باغر عربده مي‌كشيد و او را تهديد مي‌كرد.
باغر ملازم خليفه مستعين شد چون روز استراحت بغا در منزل خود رسيد (غياب او را مغتنم شمردند) بمستعين خبر اختلاف بغا و باغر را دادند مستعين پرسيد كارهاي ايتاخ قبل از اين چه بود؟ هر مرتبتي كه داشت بشخص باغر اعطا شود بوصيف گفت تمام مناصب و كارهاي ايتاخ را بشخص باغر بسپار. دليل (پيشكار بغا) آگاه شد فورا سوار شد و بخانه بغا رفت و باو خبر داد (كه بر مقام و مرتبت باغر افزوده شده) و گفت: تو در خانه خود نشسته آنها بعزل تو مي‌كوشند و اگر ترا عزل كنند حتما خواهند كشت. بغا سوار شد و بكاخ خليفه رفت و بوصيف گفت: تو خواستي مرا عزل كني. او سوگند ياد كرد كه از تصميم خليفه خبر نداشت هر دو عهد بستند كه باغر را از خليفه دور كنند. هر دو حيله و خدعه نمودند و شايع كردند كه خليفه ميخواهد باو خلعت دهد و او را جانشين بغا و وصيف نمايد. باغر و ياران او بر تزوير آن دو آگاه شدند. او كساني را كه با او عهد بسته كه متوكل را بكشند خواند و بيعت و سوگند را تجديد كرد كسان ديگر از اتباع او نيز جمع شدند و همه توطئه قتل مستعين و بغا و وصيف را چيدند و تصميم گرفتند كه با علي فرزند معتصم يا فرزند واثق بيعت كنند و گفتند كارها بجاي اين دو مرد (وصيف و بغا) در دست ما خواهد بود.
همه باغر را اطاعت كردند. مستعين بر آن توطئه آگاه شد نزد وصيف و بغا فرستاد و آنها را حاضر كرد و گفت: شما دو مرد مرا بخلافت منصوب كرديد اكنون ميخواهيد مرا بكشيد هر دو سوگند ياد كردند كه از آن توطئه خبر ندارند. او بآنها
ص: 5
خبر داد و آنها تصميم گرفتند كه باغر را با دو مرد ترك ديگر بگيرند و بزندان بسپارند باغر را احضار كردند او هم با عده رسيد او را در گرمابه باز داشتند.
تركهاي تابع باغر آگاه شدند بر اصطبل خليفه هجوم بردند و سوار اسبها شدند و كوشك خليفه را محاصره نمودند بعد از غارت دست بسلاح زدند وصيف و بغا دستور قتل باغر را دادند. او را كشتند.

بيان رفتن مستعين ببغداد

چون خبر قتل باغر بتركان رسيد شورش و عصيان خود را ادامه دادند خليفه مستعين ناگزير سوي بغداد رخت كشيد وصيف و بغا و شاهك خادم و احمد بن صالح- بن شيرزاد و دليل هم همراه او بودند. همه در يك حراقه (زورق سريع السير آتش افكن) سوار شده وارد بغداد گرديدند. پس از آن گروهي از سران سپاه سوار شدند و بتركان شوريده و متمرد نصيحت كردند كه دست از عصيان بكشند. آنها قبول نكردند و بشورش خود ادامه دادند و چون خبر رسيد كه مستعين با ملازمين ببغداد رسيدند از تمرد خود پشيمان شدند. پس از آن بر خانه دليل هجوم بردند و آنرا غارت كردند. همچنين خانه همسايگان و بستگان او و كار يغما بخراب كردن و بردن تيرهاي سقف خانه‌ها رسيد. هر چه علوفه هم بودند ربود و راه بغداد را گرفتند بعد از آن ابن ماريه (كه شكايت او مسبب آن هياهو شده بود) بيمار شد دليل (پيشكار بغا) او را عيادت كرد و علت بيماري را از او پرسيد گفت: جاي غل و زنجير منفجر شد دليل گفت: اگر جاي بند تو منفجر شده فتنه بحال خود ماند و ابن ماريه درگذشت يكي از شعراء درباره فتنه گفت:
لعمري لئن قتلوا باغرالقد هاج باغر حربا طحونا
و فر الخليفة و القائمان بالليل يلتمسان السفينا
و صاحوا بميسان ملاحهم‌فوا فهم يسبق الناظرينا
فانزلهم بطن حراقةو صوت مجاديفهم ما ترينا
ص: 6 و ما كان قدر ابن ماريةفتكسب فيه الحروب الديونا
و لكن دليل سعي سعيه‌فاجري الإله بها العالمينا
فحل ببغداد قبل الشروق‌فحل بها منه ما يكرهونا
فليت السفينة لم تاتناو غرقها اللّه و الراكبينا
و اقبلت الترك و المعربون‌و جاء الفراغنه الدارعونا
تسبر كراديسهم في السلاح‌يرجون خيلا و رجلا بنينا
فقام بحر بهم عالم‌بامر الحروب تولاه حينا
فجدد سورا علي الجانبين‌حتي احاطهم اجمعينا
و احكم ابوابها المصمتات‌علي السور يحمي بها المستعيبنا
و عبا مجانيق خطارةتفت النفوس و تحمي العرينا مردم هم مانع شدند كه تركان سوي بغداد بروند. ناخدائي كه كشتي خود را بتركان بكرايه داده بود گرفتند و كشتند و بر دكل كشتي آويختند (تا كشتي بانان عبرت گيرند و كشتي‌هاي خود را بآنها كرايه ندهند و آنها نروند). كشتي‌بانان كه اسير تركان بودند از حمل آنها خودداري كردند.
روز پنجم ماه محرم مستعين ببغداد رسيد و در خانه محمد بن عبد اللّه بن طاهر آرام گرفت. سران سپاه همه سوي بغداد رفتند جز جعفر خياط و سليمان بن يحيي بن معاذ اغلب منشيان و نويسندگان ديوان هم بغداد را قصد نمودند. همچنين رجال دولت و امراء و بني هاشم و گروهي از اتباع بغا و وصيف.

بيان بيعت معتز

در آن سال بيعت معتز انجام گرفت. علت اين بود كه چون مستعين در بغداد مستقر گرديد گروهي از سرداران فتنه‌جويان ترك نزد او رفتند و بر پاي او افتادند و كمربندهاي خود را علامت بندگي و خواري بگردن خود انداختن و عفو و گذشت خواستند مستعين بآنها گفت شما غارتگر و فتنه جو و مفسد هستيد. قدر
ص: 7
فزوني نعمت را نمي‌دانيد. آيا شما نبوديد كه شكايت كرديد پذيرفتم و من فرزندان شما را بسپاه شما ملحق نمودم عده آنها دويست جوان بود آيا دختران شما را شوهر نداده و در عداد زنان شوهردار بشما نياوردم كه عده آنها چهار هزار دختر بود (براي آنها روزي مقرر داشتم) و مانند اين بسيار است كه من بشكايات شما رسيدگي مي‌كردم و بر ارزاق و مواجب شما مي‌افزودم بحديكه شما ظروف زرين و سيمين بدست آورديد و بانواع لذات و نعم تمتع نموديد و من خود را از لذت و شهوت محروم كردم كه شايد شما اصلاح و از من راضي شويد ولي شما بر تمرد و فساد خود افزوديد. سران سپاه ترك آن روز رفتند و روز بعد بازگشتند و تضرع نمودند و از مستعين عفو خواستند مستعين گفت: من از گناه شما عفو كردم و راضي شدم يكي از آنها كه بابي بيك نام داشت باو گفت: اگر راضي شدي برخيز و سوار شو و با ما بشهر سامرا (پايتخت) بيا كه تركان منتظر قدوم تو هستند.
محمد بن عبد الله بن طاهر كه آن سخن را شنيد بيكي از غلامان خود گفت كه آن متجاسر را بزند. او گفت: آيا با اين گستاخي بامير المؤمنين سخن ميگوئي؟ تو ميگوئي برخيز و سوار شو و با ما بيا! مستعين خنديد و گفت: اينها عجم (غير عرب و بي ادب هستند) قواعد سخن را نمي‌دانند. سپس بآنها رو كرد و گفت: شما همه بشهر سامرا برگرديد و حقوق شما كما كان خواهد رسيد و من هم در كار خود مطالعه و فكر خواهم كرد. آنها در حال نا اميدي بازگشتند و بابي بيك كينه محمد بن عبد الله بن طاهر را در دل گرفت. بكساني كه مانده بودند خبر نااميدي خود را دادند سپس بر كينه و خشم خود افزودند و از واقعه بابي بيك سخت رنجيدند. شروع بتحريك ضد خليفه كردند و خلع او را بميان آوردند آنگاه معتز كه با مؤيد در كوشك خليفه بازداشت شده بودند از حبس بيرون آورده با او بيعت نمودند. موي او بلند شده بود كه آنرا كوتاه و اصلاح كردند و او دستور داد حقوق ده ماه بسپاهيان داده شود ولي نقد موجود كافي نبود ناگزير
ص: 8
دو ماه دادند. مستعين هم خزانه را در سامرا بحال خود گذاشته بود كه پانصد هزار دينار زر در آن بود. در خزانه خاصه ما در مستعين هم هزار هزار (يك مليون) دينار زر بود در خزانه ام العباس هم ششصد هزار دينار بود. كسانيكه براي بيعت حاضر شدند ابو احمد بن الرشيد بود كه چون درد پا و نقرس داشت او را با يك پا كش آورده بودند و چون حاضر شد از بيعت خودداري كرد. بمعتز گفت تو مطيع شدي و خود را از خلع كرده بودي و ادعا مي‌كردي قادر بر انجام كارهاي خلافت نخواهي بود (چگونه اكنون خليفه مي‌شوي) معتز گفت: مرا مجبور كردند و من از شمشير ترسيدم. ابو احمد گفت: من بر اكراه تو آگاه نبودم و باور نمي‌كنم با اين مرد (مستعين) بيعت كرديم آيا ميخواهي زنان خود را طلاق بدهيم و از اموال خويش صرف نظر كنيم (سوگند طلاق ياد كرده بودند) آنگاه معلوم نيست چه خواهد شد. اگر تمام مردم اجماع (بر خلافت تو) كنند من هم يكي از آنها خواهم بود و گر نه ناگزير دست بشمشير خواهيم زد. معتز (چون امتناع او را ديد) او را رها كرد.
ابراهيم ديرج و عتاب بن عتاب هم بيعت كردند ولي عتاب گريخت و بمستعين در بغداد پيوست. ديرج ماند و رئيس ديوان و خزانه و انشا و امور ديگر شد.
چون محمد بن عبد الله بر بيعت معتز آگاه شد دستور داد: كه ارزاق سامراء و مواد خوراكي و غيرها قطع شود. بمالك بن طوق هم امر كرد كه خود و خانواده و سپاه سوي بغداد كوچ كنند.
بامير انبار كه نجوبة بن قيس بود نوشت: عده خود را جمع كن و بسليمان بن عمران والي موصل ملحق شو و از كشتي‌ها كه سوي سامرا خواربار و مواد ديگر حمل مي‌كند جلوگيري كن.
در بغداد يك كشتي حامل برنج قصد سامرا را كرده بود بدست آمد ناخدا گريخت و كشتي ماند تا غرق شد.
مستعين بمحمد بن عبد الله دستور داد كه برج و بارو و ديوار بغداد را محكم كند. بغداد از هر طرف غير از ناحيه رود دجله با حصار و ديوار محفوظ شد.
ص: 9
ديوار از «باب الشماسيه» تا بازار ثلاثاء (سه شنبه بازار) و از دو طرف تا دجله كشيده شد. در هر دروازه يك فرمانده با عده گماشت. مخارج آن حصار بالغ بر سيصد و سي هزار دينار شد. بر هر دروازه هم چند عراده منجنيق نصب كرد برجها را پر از سپاهي مدافع نمود رياست و فرماندهي آنها را هم بشخص «بنتويه» نام واگذار كرد.
بسپاهيان سپرهائي داد كه از بوريا و قير ساخته شده و نيز فلاخن داد كه دشمن را سنگ باران كنند.
گروهي از خراسانيان براي اداي حج وارد شدند و از او (مستعين) مساعدت خواستند بآنها داد.
بتمام عمال هم نوشت كه خراج را براي بغداد حمل كنند هيچ چيز بسامرا نفرستند و نيز بسران سپاه ترك در سامرا نوشت كه بيعت معتز را بشكنند و مهرباني خود را نسبت بآنان يادآوري كرد و از آنها وفاداري خواست و آنها را از تمرد عصيان نهي كرد.
پس از آن ميان معتز و محمد بن عبد الله بن طاهر مكاتبه شد و معتز او را بطاعت و بيعت دعوت و يادآوري كرد كه متوكل از او عهد گرفته بود كه بعد از منتصر او وليعهد باشد. محمد هم معتز را بطاعت مستعين دعوت مي‌كرد. هر يك از آن دو پس از مراسله بحال خود ماندند. محمد دستور داد كه پلها را ويران كنند. آب را هم از رود دجله بطريق انبار باز كرد و نهري ايجاد نمود تا تركان نتوانند بانبار برسند.
مستعين و معتز هر يك از آن دو بموسي فرزند بغا نوشتند كه بآنها ملحق شود او در پيرامون شام براي جنگ اهالي حمص رفته بود ولي او سپاه خود را كشيد و بمعتز پيوست.
عبد الله بن بغاي صغير (دو بغا بودند صغير و كبير) از سامرا ببغداد رفت و بمستعين پيوست او پس از رفتن پدر با مستعين در سامرا مانده بود چون رسيد عذر خواست و بپدر خود گفت: من آمده‌ام كه در ركاب تو جان بسپارم. چند روزي
ص: 10
در بغداد ماند و بعد از آن گريخت و بسامرا رفت و از معتز عذر خواست و گفت:
من فقط براي اطلاع بر احوال و اخبار بغداد بدان سامان رفتم. معتز عذر او را پذيرفت و كار او را باز باو سپرد.
حسن بن افشين وارد بغداد شد و مستعين باو خلعت داد و اهالي «اشروسنه» با عده ديگري (همشهريها و اتباع پدرش) تحت فرماندهي او قرار داد.

محاصره مستعين در بغداد

پس از آن معتز ابو احمد متوكل برادرش كه لقب موفق داشت بجنگ مستعين و محمد بن عبد الله فرستاد و درفش فرماندهي او را برافراشت. عده سپاه او از تركان و فراغنه (اهالي فرغانه) بالغ بر پنجاه هزار سپاهي گرديد (در طبري پنج هزار) باضافه دو هزار جنگجوي مغربي. تمام امور كشور را هم باو واگذار كرد. سپاه را هم باو سپرد لشكر داري و اداره سپاه هم بكلباتكين ترك واگذار شد. اين لشكر كشي و فرماندهي در بيست و سيم ماه محرم رخ داد (از سنه- مذكور).
چون موفق با سپاه بمحل «عكبرا» رسيد نماز (جماعت) خواند (كه خود امام بود) و خطبه كرد و نام معتز را بعنوان خليفه در خطبه برد و گزارش كار ها را بمعتز نوشت. از اهالي «عكبرا» نقل شده كه آنها (سپاهيان) سخت بيمناك بودند زيرا شنيده بودند كه محمد بن عبد الله آنها را قصد كرده. تمام قري و قصبات ميان بغداد و «عكبرا» و پيرامون آنها را تاراج كردند. املاك و مزارع ويران شد و مردم همه گريختند.
چون ابو احمد مذكور با سپاه بمحل «عكبرا» رسيد بسياري از اتباع بغاي صغير (از سپاه محمد بن عبد الله) گريختند و باو پيوستند.
در هفتم ماه صفر ابو احمد و سپاه او بدروازه «باب الشماسيه» (بغداد) رسيدند يكي از اهالي بصره كه «باذنجانه» شهرت داشت گفت:
ص: 11
يا بني طاهر اتتكم جنود الله و الموت بينها منثور و جيوش اما مهن ابو احمد نعم المولي و نعم النصير (در كامل امامهن آمده و از نسخه طبري تصحيح شد) يعني اي زادگان طاهر لشگرهاي خداوند رسيده و مرگ با آمدن آنها پاشيده شده. امام و فرمانده سپاه ابو احمد است كه نيكو فرمانده و خواجه است و نكويار و ياور است.
چون ابو احمد بدروازه «باب الشماسيه» رسيد مستعين فرماندهي دفاع را بحسين بن اسماعيل واگذار كرد و عده از فرماندهان را تحت رياست او قرار داد و او در آنجا ماند تا پايان جنگ و از آنجا بانبار رفتند.
روز دهم ماه صفر مقدمه و طليعه لشكر بمحل «باب الشماسيه» رسيد. تركان نزديك آن محل قرار گرفتند. محمد بن عبد الله (بن طاهر) حسين بن اسماعيل و شاة بن ميكال و بندار طبري با عده آنها بمقابله تركان فرستاد و خود هم تصميم گرفت كه سوار شود ناگاه شاه بن ميكال رسيد و باو خبر داد كه تركان چون فزوني عده ما و درفشهاي ما را ديدند برگشتند و بسپاه خود پيوستند محمد از سواري صرف نظر كرد.
روز بعد محمد تصميم گرفت سوي محل «قفص» لشكر بفرستد تا هم تركان را بترساند و هم آنها را بجنگ وادار كند. وصيف و بغا نيز بمتابعت او شتاب كردند و زره و اسلحه را بر خود گرفتند. فقهاء و قضات و علماء نيز با او همراه بودند او تركان را بترك جنگ و عصيان دعوت كرد كه باز بحال سابق برگردند و مطيع باشند و بآنها امان داد كه پس از اين از كيفر آنان چشم بپوشاند و معتز را هم وليعهد مستعين كند ولي آنها اجابت نكردند. محمد از آنجا بمحل «باب قطربل» رفت و بر كنار دجله لشكر زد وصيف و بغا هم همراه او بودند. او نتوانست پيش رود زيرا عده فزون شده بود ناگزير بازگشت.
روز بعد چند تن باتفاق «وجه الفلس» (نام شخص) رسيدند و باو خبر دادند كه تركان نزديك شدند و خيمه‌ها را در «رقة الشماسيه» زدند. دوازده سوار از آنها
ص: 12
نزديكتر شدند و تير انداختند ولي كسي بمقابله آنها نرفت. چون در جاي خود دير ماندند منجنيق آنها را هدف كرد و يك نفر كشته شد آنها كشته خود را برداشتند و بازگشتند.
عبيد اللّه بن سليمان پيشكار وصيف ترك با سيصد سوار از مكه بدان ديار رسيد محمد بن عبد اللّه باو خلعت داد. در آن روز تركان نزديك «باب الشماسيه» رسيدند حسين بن اسماعيل و گروهي از سران سپاه بجنگ آنها شتاب كردند نبردي سخت رخ داد و از طرفين بسياري كشته شدند و طرفين متساوي بودند ناگاه اهالي بغداد گريختند ولي بوريا داران پايداري كردند.
(بوريادار عياران بغداد بودند كه يك پاره بوريا قيراندود سپر مي‌كردند و بجنگ مي‌پرداختند كه در جنگ طاهر و فتح بغداد دليري آنها معروف بود).
تركان يك منجنيق آورده كه بكار برند ولي عوام (عياران بغداد) بر آنها چيره شدند و منجنيق را از آنها بردند.
گروهي از تركان بطرف نهروان روانه شدند.
محمد بن عبد اللّه دو سردار از اتباع خود بمقابله آنها فرستاد و دستور داد كه همانجا بمانند و آن محل را از هجوم تركان مصون بدارند. تركان رفتند و جنگ كردند و اهالي بغداد گريختند و نهروان بتصرف تركان درآمد و از گريختگان مركب و چهارپا ربودند آنها پياده با حال فرار داخل بغداد شدند. تركان سر بريده بسيار بشهر سامرا فرستادند و راه خراسان را بر بغداد بستند. معتز لشكري از طرف غرب بغداد فرستاد. آنها وارد محل «قطربل» شدند و آن در دوازدهم ماه صفر بود. روز بعد محمد بن عبد اللّه لشكري بمقابله آنها فرستاد.
شاه بن ميكال فرمانده آن لشكر بود چون رسيدند محمد بن عبد اللّه براي تركان كمين نهان كرده بود و چون از كمين گاه بيرون آمدند لشكر سامرا منهزم شد. اتباع محمد بن عبد اللّه هم شمشير را بكار بردند و عده بسيار كشتند كه فقط چند تن از آنها گريختند لشكر گاه آنها را بتاراج گرفتند. بعضي از آنها خود را در رود دجله انداختند كه بسپاه ابو احمد ملحق شوند كشتي‌بانان آنها را اسير
ص: 13
كردند. اسراء و سرهاي بريده را ببغداد بردند و در زورقها نصب كردند كه مردم ببينند. محمد دستور داد كسانيكه در آن جنگ دليري كرده باشند طوق و نشان و بازو بند و خلعت بدهند و مال بسيار هم داد. گريختگان را هم دنبال كردند بعضي بمحل «اوانا» و بعضي بشهر «سامرا» رسيده بودند. عده لشكر معتز در آن واقعه چهار هزار بود دو هزار كشته داد و دو هزار ديگر برودخانه افتادند يا اسير شدند.
محمد بتمام سران سپاه هر يكي چهار خلعت داد. و يك طوق و دست بند زرين هم بهر يكي از آنها داد. اهالي بغداد از راه مغرب بازگشتند و كارزار بدست عياران بغداد پايان يافت و آنها دليري كرده بودند.
محمد بن عبد اللّه بن طاهر روز هيجدهم صفر سوار شد و «شماسيه» را قصد كرد.
در آنجا دستور داد ديوار و حصار آن محل را ويران كنند. باغ و دكان و هر چه در آنجا بود هم خراب شود. سه دروازه هم گشود تا جنگجويان بغداد از سه جهت بتوانند جنگ كنند.
در آن هنگام مال و منال از پارس و اهواز رسيد كه حامل آن منكجور اشروسني بود. ابو احمد آگاه شد و عده ترك فرستاد كه آنرا تاراج كنند محمد بن عبد اللّه هم مطلع شد عده فرستاد كه مال را حفظ كنند آن عده از راه ديگر مال را وارد بغداد نمودند. تركان چون نا اميد شدند بنهروان رفتند و در آنجا كشتيها و پلها را آتش زدند. عده كشتي‌هاي حامل پل بيست كشتي بود پس از آن راه سامراء را گرفتند و رفتند.
محمد بن خالد بن يزيد بن مزيد (از خاندان معن بن زائده شيباني كه بدليري و سخا معروف بود) وارد شد. او از طرف مستعين براي مرزداري و حفظ جزاير رفته و در محل بلد بود كه خبر مستعين باو رسيد. در بلد منتظر سپاه و مال بود كه بمرز (روم) برود. چون واقعه ستيز مستعين و تركان را شنيد چنانكه ما ياد كرديم از بلد سوي بغداد رفت و از طريق رقه با عده از دوستان و خويشان خاص خود وارد گرديد.
عده ياران او بالغ بر چهار صد بود محمد بن عبد الله باو خلعت داد و او را بفرماندهي
ص: 14
يك سپاه منصوب و بجنگ ايوب بن احمد فرستاد او از راه فرات لشكر كشيد. ايوب با عده كم با او نبرد كرد محمد شكست خورد و گريخت و بقريه خويش در سواد (عراق) رفت. چون محمد بن عبد اللّه خبر گريز او را شنيد گفت: هرگز يك تن از ملت عرب رستگار و پيروز نمي‌شود مگر يك پيغمبر با او باشد كه خداوند آن پيغمبر را نصرت دهد.
تركان در محل «باب الشماسيه» سخت نبرد كردند و مدافعين را بعقب راندند و منجنيق را بكار بستند و آتش و نفت انداختند ولي چندان آتش‌سوزي در آن محل رخ نداد پس از آن عده مدافعين از دروازه فزون گرديد و تركان را بعقب راند آن هم پس از كشتن و مجروح كردن عده بسيار (از طرفين).
محمد عراده‌هاي آتش انداز را با كشتي‌ها فرستاد كه سخت آتش افروختند و عده صد تن كشتند.
يكي از مغربيان (گروهي از اهالي افريقا كه در سپاه بني العباس منتظم شده بودند) بديوار و باروي شهر رسيد و كمند و قلاب افكند و خواست بالا برود كه مدافعين او را كشيدند و كشتند و سر او را براي تركان انداختند. يكي از مدافعين بارو خواست شعار بدهد اشتباه كرد و فرياد زد اي معتز اي منصور بجاي مستعين.
مدافعين گمان بردند كه او يكي از دشمنان مغربي باشد او را جابجا كشتند (بعد متوجه خطا شدند).
روزي تركان دليري كرده بمحل دروازه «شماسيه» هجوم بردند در غمان قهرمان و يگانه دلير مغربيان پيشاپيش آنان مي‌رفت كه ناگاه سنگي از منجنيق باو اصابت كرد و او را كشت. او شجاع بود.
يكي از مغربيان حمله مي‌كرد و پشت بدشمن مي‌نمود و جامه خود را بر ميداشت و اسفل اعضاء پشت خود را مي‌نمود و تمسخر مي‌كرد. او را هدف كردند و تير درست در نقطه اسفل اصابت كرد و از دهانش نمايان شد او كشته شد.
در آن زمان عوام در سامرا تجمع كرده بازار زرگران و جواهر فروشان و
ص: 15
صرافان و جاهاي ديگر را غارت كردند. غارت‌شدگان نزد ابراهيم مؤيد رفتند و شكايت كردند و چون او نمي‌توانست كاري كند گفت: خوب بود كالا و نقد خود را بخانه منتقل و محافظت مي‌كرديد. بر غارتگران هم اعتراض نكرد.
روز بيست و دوم صفر عده از مرزها ببغداد رسيدند و از فرمانده مرزبانان بلكاجور شكايت كردند كه او براي معتز بيعت مي‌گرفت و آنها را تحت فشار قرار داده بود و هر كه خودداري مي‌كرد او را تازيانه مي‌زد و بزندان مي‌سپرد بدين سبب آنها از حكومت او گريختند. بوصيف شرح حال او را گفتند گفت: من گمان نمي‌كنم او چنين كاري كرده باشد مگر اينكه شنيده باشد كه مستعين هلاك شده و معتز جانشين شده. مرزبانان گريخته گفتند: هرگز او دانسته و عمدا اين كار را كرده ناگاه نامه‌هاي او رسيد كه او شنيده بود مستعين درگذشته براي معتز بيعت گرفت و چون دانست خبر دروغ بوده باز براي مستعين بيعت گرفت و او كما كان مطيع و فرمانبردار است.
موسي بن بغا (كه در سامرا بود و از جنگ «حمص» برگشته بياري معتز شتاب كرده بود) خواست بگريزد و بمستعين ملحق شود اتباع او كه ترك بودند دانستند و قانع شدند و ميان او و آنها جنگ رخ داد و عده كشته شدند.
ده كشتي آتش انداز از بصره ببغداد رسيد در هر يكي چهل و پنج تن نفط پاش و آتش افروز بود. «شماسيه» را زير آتش گرفتند و تركان ناگزير جاي خود را تغيير دادند. سپاه ابو احمد بجائي منتقل شد كه آتش بازي نمي‌رسيد.
يك شب مانده بآخر ماه صفر تركان بدروازه‌هاي بغداد هجوم بردند و از طرفين عده بسيار كشته شد جنگ تا هنگام عصر دوام داشت در آغاز ربيع الاول محمد بن عبد اللّه كافر كوب (مركب از كافر و كوب فارسي كرزهائي كه بمردم بي سلاح داده مي‌شد و در آغاز كار چون دشمن را كه عرب بود تازه مسلمانان ايراني كافر مي‌گفتند چماق را كافر كوب ناميدند) بعيارها (اوباش بغداد) توزيع كرد آنها كرزهاي تازه رسيده را برداشتند و سوي دروازه‌ها شتاب كردند و زدند
ص: 16
و كشتند و مهاجمين را بعقب راندند. پنجاه تن از تركان را كشتند.
روز چهاردهم ماه ربيع الاول مزاحم بن خاقان با هزار مرد از ناحيه «رقه» رسيد. باو شمشير داده شد و هفت خلعت. معتز هم سه هزار مرد جنگي روانه كرد كه نزديك سپاه ابو احمد لشكر زدند كه «باب قطربل» بود.
محمد بن عبد اللّه سوار شد و خود سپاه را كشيد تا بلشكرگاه ابو احمد رسيد. پيش قراولان هم از سپاه ابو احمد بمسافت نيم فرسنگ گذشتند. جنگ ميان آب و خشكي رخ داد و پنجاه تن از اتباع ابي احمد كشته شدند محمد بن عبد اللّه بازگشت و ابو عون را فرمان داد كه مردم (عياران و رجاله) را بازگرداند او بآنها گفت: كه برگردند آنها اطاعت نكردند و باو دشنام دادند او يكي از آنها را زد و كشت باو حمله كردند ناگزير گريخت در آن كشاكش سپاه ابو احمد اختلاف آنها را مغتنم شمرد بكشتي‌ها حمله كرد و چهار كشتي را آتش زد و سوخت و يك عراده هم برد. عياران كه شوريده بودند خواستند خانه ابو عون را غارت كنند و گفتند او با تركان ساخته. اتباع ابو عون گريختند ولي محمد مانع شد كه دست بيغما بزنند و ابو عون را عزل نمود و نگذاشت اموال او را غارت كنند.
روز يازدهم ربيع الاول لشكري كه معتز براي ياري برادر خود ابو احمد روانه كرده بود رسيد و در محل «عكبرا» باو پيوست.
فرزند طاهر (محمد بن عبد اللّه) لشكري بمقابله لشكر تازه وارد فرستاد تا بمحل «قطربل» رسيد ناگاه تركان از كمين گاه درآمده بر آن لشكر حمله كردند جنگ واقع و عده از طرفين كشته شدند. اتباع محمد اندكي بطرف «باب قطربل» عقب نشستند مردم بياري آنها از قطربل برخاستند و با تركان جنگ كردند ولي بسياري از اهالي بغداد كشته شدند همچنين تركان ولي تركان پيش رفتند تا بمحل «باب القطعه» رسيدند در آنجا ديوار و حصار را نقب زدند. اهالي بغداد نخستين كسي كه از نقب درآوردند كشتند. در آن روز تركان بيشتر از بغداديان كشته دادند و بغداديان از تير تركان بيشتر مجروح شدند.
ص: 17
عبد اللّه بن عبد الله بن طاهر مردم را بميدان خارج شهر كشيد و بدروازه- بانان دستور داد كه اگر مردم منهزم شدند درها را بروي آنها ببندند و نگذارند داخل شوند. جنگ شروع شد و اتباع عبد الله گريختند فقط اسد بن داود پايداري كرد تا كشته شد. بستن دروازه‌ها براي مردم بدتر از حمله تركان بود زيرا راه فرار نيافتند و همه بدست تركان كشته و اسير شدند. سر كشتگان و اسراء را بشهر سامرا فرستادند مردم سامرا همه گريستند.
تركان ناگزير سرها را پوشانيدند و معتز ترسيد مردم نسبت باو بدبين و خشمگين شوند ناگزير بهر يكي از اسيران يك دينار داد. ضجه و گريه مردم و زنان بلند شده بود دستور داد سرها را دفن كنند.
در آن هنگام ابو الساج از راه مكه رسيد كه باو خلعت داده شد و آن در بيست و ششم ماه ربيع الاول بود.
در آخر ماه ربيع الاول چند تن از تركان بدروازه شماسيه رسيدند و خبر دادند كه يك نامه از معتز آورده‌اند. دربانان دستور گرفتند كه نامه را دريافت كنند. نامه را گرفتند و رسانيدند. در آن نامه يادآوري كرده بود كه عهد قديم را بايد حفظ كرد و بر او (كه محمد بن عبد الله باشد) واجب است كه نخستين كسي باشد كه او را تاييد و خلافت وي را تثبيت كند. محمد پاسخ نامه را نداد.
در هفتم ماه ربيع الاخر جنگي واقع شد. از تركان هفتصد و از اتباع محمد سيصد تن كشته شدند.
در نيمه ربيع الاخر ابو الساج و علي بن فراشه و علي بن حفص را فرمان داد (محمد) كه بمدائن بروند و با تركان مقيم آنجا نبرد كنند. ابو الساج بمحمد بن عبد الله گفت: اگر تو بخواهي بجنگ با اين قوم (تركان) بكوشي بهتر اين است كه سران سپاه خود را متفرق نكني همه را يكجا جمع كن و اين سپاه را (تركان) كه نزديك تو لشكر زده است عقب بران آنگاه نسبت باطراف نيرومندتر خواهي
ص: 18
بود. گفت: (محمد) من انديشه و تدبيري دارم و خداوند ما را بي‌نياز خواهد كرد. ابو الساج گفت: فرمانبردارم آنگاه سوي مدائن لشكر كشيد و گرداگرد لشكر خود خندق (كنده) حفر كرد و محمد سه هزار سوار و دو هزار پياده بياري او فرستاد.
معتز ببرادر خود ابو احمد نامه نوشت و او را سرزنش كرد كه چرا بفتح بغداد نمي‌كوشد و كار را پايان نمي‌دهد. ابو احمد هم پاسخ نامه را باين اشعار داد:
لامر المنايا علينا طريق‌و للدهر فينا اتساع و ضيق
و ايامنا عبره للانام‌فمنها البكور و منها الطروق
و منها هنات تشيب الوليدو يخذل فيها الصديق الصدوق
و فتنة دين لها ذروةتفوق العيون و بحر عميق
قتال متين و سيف عنيدو خوف شديد و حصن وثيق
و طول صياح لداعي الصباح‌السلاح السلاح فما يستفيق
فهذا طريح و هذا جريح‌و هذا حريق و هذا غريق
و هذا قتيل و هذا تليل‌و آخر يشدخه المنجنيق
هناك اعتصاب و ثم انتهاب‌و دور خراب و كانت تروق
اذا ما شرعنا الي مسلك‌وجدناه قد سد عنا الطريق
فبالله نبلغ ما نرتجي‌و بالله ندفع ما لا نطيق اين اشعار را علي بن امية در فتنه امين و مأمون سروده بود.
يعني: كار مرگ سوي ما راه دارد. روزگار هم نشيب و فراز دارد (تنگي و فراخي).
روزهاي ما (كه روزگار فتنه باشد) براي خلق عبرت آور است. گاهي آن عبرت بامدادان ظاهر مي‌شود و گاهي نيمه شب.
در آن روزگار بعضي از حوادث موي سياه كودك را سپيد مي‌كند و دوست
ص: 19
وفادار دوست خود را فراموش مي‌كند.
يك فتنه در دين پديد آمده و بلند شده كه بلاي آن از سيل چشمه‌ها و طغيان آب و درياي ژرف بيشتر است.
جنگي سخت و شمشيري نيرومند بكار رفته بيم بسيار شديد در قبال ديوار و حصار عظيم و محكم.
فريادهاي بسيار و دوام دار بامدادان در پاسخ فرمان هان و هان كه سلاح را بگيريد و بنبرد بشتابيد شنيده مي‌شود.
اين يكي افتاده و آن ديگر مجروح شده و آنجا آتش‌سوزي ديده مي‌شود و در جاي ديگر غرقاب است.
آن يكي كشته شده و آن ديگر بستري گشته و آن يكي سرشكسته از سنگ منجنيق است.
در يك جا غارت و در جاي ديگر عصيان و اعتصاب. خانه‌هاي دلخواه و آباد همه ويران شده.
اگر ما بخواهيم از يك جا رخنه پيدا كنيم و برويم راه بر ما بسته ميشود.
ما با عنايت خداوند بآرزوي خود خواهيم رسيد با عنايت خداوند آنچه را كه در خور تحمل نيست دفع خواهيم كرد.

بيان وقايع انبار

محمد بن عبد اللّه «نجوبة بن قيس» را (با عده) بانبار فرستاد او در آنجا اقامت نمود. در آنجا دو هزار مرد جنگي تجهيز كرد و محمد بن عبد اللّه هزار و پانصد تن بياري او فرستاد. او يك نهر از فرات احداث كرد و در خندق انبار انداخت آب طغيان كرد و يك درياچه در پيرامون انبار ايجاد كرد و علاوه بر آن تمام پلها را منهدم كرد (كه راه را بر دشمن قطع كند).
معتز عده سرباز بفرماندهي اسحاق سوي انبار فرستاد. آن عده هنگامي
ص: 20
رسيد كه مدد محمد بن عبد اللّه رسيده بود. عده مدد كه خارج شهر لشكر زد و لشكر معتز آغاز نبرد كرد. مدد محمد بن عبد الله مغلوب و منهزم شد و از راهي كه آمده بود بازگشت. نجوبه در انبار بود و بياري مدد تازه رسيده خارج نشد ولي چون شكست و فرار آنها را ديد عده خود را بخارج شهر كشيد و پل را منهدم كرد و راه بغداد را گرفت و رفت.
محمد بن عبد الله بجاي او حسين بن اسماعيل بن ابراهيم را با گروهي از سران سپاه و فرماندهان بانبار فرستاد. آنها را خوب مسلح و مجهز كرد و چهار ماه حقوق آينده بآنها پرداخت حسين هم لشكر خود را سان ديد و از بغداد سوي انبار دور شد. لشكر كشي او در تاريخ روز پنجشنبه بيست و سيم جمادي الاولي بود. مردم و سرداران و بني هاشم او را تا محل ياسريه بدرقه كردند.
تركان بعد از فتح انبار داخل شهر شدند و بمردم امان دادند مردم بازار را باز كردند و مشغول كسب شدند كشتي‌ها از شهر رقه رسيد كه حامل آرد و روغن و كالاهاي ديگر كه اموال مردم انبار بود تركان آن كشتي‌ها را تاراج كردند و هر چه بود بشهر سامراء براي زن و فرزند خود حمل نمودند اسراء و سرهاي بريده مقتولين را هم بسامراء فرستادند.
حسين با لشكر خود رسيد و در محل «دمم» لشكر زد. مقدمة الجيش و طلايع لشكر ترك رسيد او هم لشكر خود را در قبال تركان آراست. ميان دو صف متحارب نهر بود. عده لشكر حسين ده هزار بود بالاتر از محل دمم لشكر زده بودند كه عده آنها هزار مرد جنگي بود. نخست جنگ با تيراندازي آغاز شد. عده از تركان مجروح شدند و همه بشهر انبار بازگشتند. حسين با لشكر خود پيش رفت و در محل معروف بقطيعه كه فراخ بود و لشكر در آن بخوبي مي‌گنجيد لشكر زد.
يك روز در آنجا ماند و بعد انبار را قصد كرد. فرماندهان و سران لشكر باو گفتند: محل قطيعه را قرارگاه لشكر قرار دهد و خود با جنگجويان برود و سبك بار باشد اگر كارزار بسود او پايان يابد او خواهد توانست كه لشگرگاه
ص: 21
را جاي ديگر قرار دهد و اگر بزبان او شود مي‌تواند بجاي خود بازگردد و باز حمله را تجديد كند. او پند آنها را گوش نكرد و بكار نبست لشكر را از جاي خود حركت داد و چون بجائي رسيد كه بايد لشكر بزند و آسوده شود جاسوسان ترك خبر دادند كه او در حال فرود آمدن است. تركان دانستند كه جاي او تنگ و غير مناسب است. تركان هنگامي رسيدند كه سپاهيان سرگرم نهادن اسباب و لوازم خود بودند تركان هجوم بردند و جنگ را آغاز كردند عده از طرفين كشته شد. اتباع حسين بر تركان حمله كردند و آنها را بعقب راندند و بسياري از آنها را كشتند كشتار سختي رخ داد ولي تركان كمين مرتب كرده بودند كه چون اتباع حسين بدنبال تركان كوشيدند ناگاه از كمين گاه بيرون آمد و بر سپاه حمله كرد سپاه جائي براي پناه نديد جز كنار رود فرات كه بسياري دستخوش آب شدند و گروهي كشته و جماعتي گرفتار شدند. سواران گريختند و پشت خود را تهي كردند و جان خود را بدر بردند. سران سپاه و فرماندهان هر چه فرياد زدند آنها نشنيدند و سخت بيمناك شده بودند ولي چون ترسيدند كه در آن فرار هلاك شوند ناگزير براي حفظ جان خود بازگشتند و سايرين را هم حمايت و حفظ كردند ولي تركان هر چه مال و نوال و خلعت و اسباب در لشگرگاه حسين بود ربودند و رفتند ولي آنچه در كشتي‌ها بود حفظ شد زيرا كشتي‌بانان كشتي‌ها را در آب مصون داشتند. گريختگان بمحل «ياسريه» رسيدند و آن در تاريخ ششم ماه جمادي دوم بود. يكي از بازرگانان محل كه اموال او را تركان ربوده بودند حسين را ديد و باو گفت: خدا را سپاس كه روي ترا سفيد كرد تو در مدت دوازده روز آمدي و در يك روز گريختي. چون خبر فرار اتباع حسين بمحمد رسيد آنها را از دخول بشهر منع كرد و منادي ندا داد هر يكي كه از سپاه حسين در بغداد پيدا شود پس از روز اين اعلان و ندا سيصد تازيانه باو زده خواهد شد.
سپاهيان ناگزير نزد حسين در ياسريه بازگشتند. فرزند عبد الله (محمد) لشكر ديگري بمدد آنها فرستاد ارزاق آنها را هم داد دستور داد احصائيه بعمل
ص: 22
آرند تا بداند چه كسي كشته يا دچار غرق شده يا زنده مانده در آن هنگام نامه انبار رسيد كه عده مقتولين ترك دويست و مجروحين چهار صد و اسراء بغداد دويست و بيست و سرهاي بريده هفتاد بوده. تركان عده از بازاريان را بازداشت كرده بودند كه آزاد كردند.
حسين دوباره لشكر كشيد و آن در تاريخ هيجدهم جمادي الثانية بود. از رود «اربق» هم گذشت.
روز سه شنبه هشتم ماه رجب مردي رسيد و بحسين خبر داد كه تركان قصد دارند از رود بگذرند و با او نبرد كنند او آن مرد را تازيانه زد ولي حسين بن علي بن يحيي ارمني را با دويست مرد جنگي براي حمايت ساحل رود فرستاد.
تركان چون ديدند كنار رود را گرفته‌اند تغيير عبور داده و از راه ديگر گذشتند حسين بن علي سخت پايداري كرد و كسي نزد حسين فرمانده كل فرستاد كه مدد بفرستد پيك رسيد و باو گفتند حسين خوابيده ديگري فرستاد و باو گفتند حسين بيدار شد و دست و رو شست و دوباره خوابيد. حسين ارمني نا اميد سوار زورق خود شد و رفت اتباع او هم گريختند. تركان رسيدند و عده دويست تن كشتند.
كشتي‌ها هم بازگشتند بسياري از مردم غرق شدند و فراريان ببغداد رسيدند تركان تمام اسباب و اسلحه و كالاهاي آنها را ربودند. عده از فرماندهان حسين هم كشته شدند.
هندواني درباره حسين و گريز او گفت:
يا احزم الناس رايا في تخلفه‌عن القتال فلطت الصنو بالكدر
لما رأيت سيوف الترك مصلتةعلمت ما في سيوف الترك من قدر
فصرت مضطجرا ذلا و منقصةو النصح يذهب بين العجز و الضجر يعني: اي كه خردمندتر و كاردانتر از مردم از حيث عقل و رأي ولي در عقب ماندگي و تخلف از جنگ تو آب صاف را با آب گل آلود مخلوط و ممزوج كردي. (تدبير تو در هم و بر هم و كدر شده) چون شمشيرهاي اخته تركان
ص: 23
را ديدي دانستي كه تيغهاي تركان با قدر توأم است تو بستوه آمدي و خواري كاستي را بر خود هموار نمودي. آري رستگاري و پيروزي ميان ناتواني و ستوه پامال ميشود.
بسياري از منشيان و مستوفيان و نويسندگان و فرماندهان و بني هاشم (از بغداد) بمعتز پيوستند. از بني هاشم علي و محمد دو فرزند واثق بودند و ديگران.
ميان طرفين متخاصم چندين واقعه و جنگ رخ داد كه عده از طرفين كشته شدند. تركان در يكي از جنگها توانستند داخل بغداد بشوند ولي مردم بدفاع كمر بستند و آنها را بعقب راندند.
ميان ابو الساج و تركان نبردي واقع شد كه ابو الساج تركان را مغلوب و منهزم نمود پس از آن بار ديگر تركان با او جنگ كردند اتباع او جا تهي نمودند ناگزير تن بگريز داد و وارد بغداد شد. تركان وارد مدائن شدند. تركان كه انبار را گشوده بودند از ناحيه غرب بغداد لشكر كشيدند تا بمحل صرصر و قصر ابن هبيره رسيدند.
در ماه ذي القعده يك جنگ عظيم رخ داد كه محمد بن عبد اللّه بن طاهر با تمام سران سپاه و فرماندهان سوار شد. براي او چادر و بارگاه نصب كردند و او در خيمه نشست جنگي بسيار سخت واقع شد و تركان منهزم شدند و اهالي بغداد در لشگرگاه آنها رخنه يافتند و بسياري از آنها را كشتند و ساير تركان گريختند و پشت خود را هم نگاه نكردند. هر سري را كه مردم مي‌آوردند بغا مي‌گفت موالي رفتند (مقصود تركان كه مولي از ولايت و غلام بودند و خود بغا از آنها بود) تركاني كه همراه بغا و وصيف بودند (در بغداد) سخت رنجيدند.
ابو احمد (برادر معتز و فرمانده كل) ايستاد و تركان را دعوت بدليري و پايداري كرد و گفت: اگر بر نگرديد براي شما هيچ چيز و هيچ كس باقي نخواهد ماند. اهالي بغداد هم آنها را تا شهر سامرا دنبال كردند ولي آنها برگشتند.
و ايستادند بعضي از اهالي بغداد هم برگشتند مردم پرچمهاي آنها را ديدند گمان
ص: 24
بردند كه تركان برگشتند ناگزير تن بفرار داد و با ازدحام وارد بغداد شدند تركان هم يكي پس از ديگري بلشگرگاه خود مراجعت كردند. اهالي بغداد هم بر فرار قبلي آنها آگاه نبودند.
در ماه ذي الحجه ابو احمد پنج كشتي پر از خواربار براي محمد بن عبد الله فرستاد كه مردم دانستند محمد بن طاهر تصميم گرفته مستعين را خلع كند و براي معتز بيعت بگيرد. محمد فرماندهان و سران سپاه را نزد ابو احمد فرستاد كه با معتز بيعت كنند.
آنها رفتند و بيعت كردند و مردم گمان بردند كه صلح ميان طرفين برقرار شده و مستعين كما كان خليفه مانده و معتز وليعهد او شده.
در ماه ذي الحجه رشيد بن كاووس برادر افشين كه دفاع دروازه باب السلامه بعهده او بود نزد تركان رفت و باتفاق آنها ابو حامد را ملاقات كرد و باز بدروازه خود برگشت آنگاه بمردم بغداد گفت: امير المؤمنين معتز و ابو احمد بشما سلام مي‌رسانند و مي‌گويند: هر كه اطاعت كند و تسليم شود ما او را با مهرباني فراوان قبول مي‌كنيم و هر كه خودداري كند خود داند. مردم كه آن پيام را شنيدند برشيد بن كاووس دشنام دادند و دانستند كه محمد بن عبد الله در دل چه نهفته بود. عوام از شهر بجزيره كه نزديك خانه محمد بود رفتند و بدترين و سختترين ناسزاها را باو گفتند بعد بخانه او هجوم بردند و باز دشنام زشت دادند و خواستند خانه او را آتش بزنند با محافظين و نگهبانان هم نبرد كردند و آنها را متفرق نمودند و بدهليز خانه وارد شدند و باز خواستند آتش بزنند ولي آتشي بدست نياوردند. عده هم شب را در جزيره بسر بردند و باو دشنام مي‌دادند و او مي‌شنيد تا آنكه نام مادرش را بردند او خنديد و گفت: من نمي‌دانم چگونه نام مادرم را دانستند و حال اينكه بيشتر كنيزان پدرم نام مادرم را نمي‌دانستند.
روز بعد باز بدشنام آغاز كردند. محمد نزد مستعين رفت و از او خواهش كرد كه او خارج و نمايان شود و با آنها گفتگو و آنها را آرام كند. مستعين رفت
ص: 25
و بشورشيان گفت: محمد هرگز مرا خلع نكرده و من نسبت باو بدگمان نيستم بآنها گفت: روز جمعه من براي نماز جماعت حاضر خواهم شد. بعد از آن نمايندگان ما بين محمد و ابو احمد رفت و آمد كردند. حماد بن اسحق بن حماد بن يزيد هم در رأس نمايندگان بود. گروهي رجاله از پيادگان سپاه شوريدند و بسياري از عوام هم با آنها جنبيدند پيادگان ارزاق خود را مطالبه مي‌كردند و عوام از گراني و كم يابي خواربار شكايت داشتند. بمحمد گفتند يا تو خارج شوي و ملاقات و مذاكره (با دشمن) كني يا بگذار ما برويم و در صلح را بگشاييم او بمردم وعده داد كه خود برود.
پس از آن محمد سپاهيان را بحفظ خانه خود گماشت و جزيره را هم بسپاهيان سپرد و پلها را گرفت و سوار و پياده بسيار بكار وادار كرد. هر كه در جزيره بود اخراج شد ولي جنگ با مردم واقع شد. محمد بر حاله سپاه كه شوريده بودند وعده دو ماه حقوق داد و آنها قبول نكردند و گفتند بايد ما و عوام مردم بدانيم كه در چه حالي هستيم (آيا صلح است يا جنگ) او خود شخصا نزد آنها رفت. آنها باو گفتند: عوام مردم ترا خائن مي‌دانند كه ميخواهي مستعين را خلع كني و براي معتز بيعت بگيري زيرا فرماندهان و سران سپاه را فرستادي (نزد ابو احمد) و مردم از آمدن تركان بداخل شهر بيمناكند همچنين مغربيان مي‌ترسند بسرنوشت اهالي مدائن (كه دچار غارت تركان شدند) مبتلا شوند.
آنها بر خود و زن و فرزند خويش بيمناك هستند. از محمد خواستند كه خليفه را نزد آنها بيارد تا آنچه را كه شنيده بودند تكذيب كنند. چون محمد حال را بدان گونه ديد از مستعين خواهش كرد كه نزد مردم برود. او هم خارج شهر شد و «بدار العامه» رفت او را ديدند و رفتند بساير مردم خبر دادند ولي مردم متقاعد نشدند.
مستعين دستور داد كه درهاي سراي عمومي را ببندند آنگاه خود بالاي
ص: 26
بام رفت محمد بن عبد اللّه هم با او بود. او برده (ردا- عباي پيغمبر كه علامت موروثه خلافت بود) را بر تن داشت. با مردم سخن گفت و آنها بحق صاحب برده (پيغمبر) سوگند داد كه باز گردند زيرا او در امان است و هيچ باكي از محمد ندارد.
مردم از او خواهش كردند كه سوار شود و نزد آنها بيايد زيرا از محمد بيمناك هستند مبادا او را نابود كند. او بآنها وعده داده كه بميل آنان رفتار كند چون محمد حال را بدان وضع ديد تصميم گرفت كه از بغداد خارج شود و بمدائن برود، اعيان و بزرگان مردم نزد او رفتند و خواهش كردند كه از مردم عفو كند و گفتند آن كار اوباش بوده او هم بآنها پاسخ نيكو داد. مستعين هم از خانه محمد بخانه «رزق» خادم رفت كه در محل «رصافة» بود و آن انتقال در ماه ذي الحجه واقع شد. هنگامي كه او مي‌رفت محمد بن عبد الله (بر حسب عادت) پيشاپيش او پياده مي‌رفت و حربه خليفه را حمل مي‌كرد.
روز بعد مردم جمع شدند و بمحل «رصافه» رفتند فرماندهان و بني هاشم را فرمان دادند كه بخانه محمد بروند و او را همراه خود بيارند آنها هم رفتند و محمد با آنها سوار شد ولي عده خود را آراست و برابر مردم قرار گرفت و از آنها گله و سوگند ياد كرد كه براي مستعين يا جانشين او يا ديگري از مردم هرگز بد نخواسته و او چيزي جز اصلاح حال مردم در نظر ندارد. مردم گريستند و براي او دعا كردند او هم نزد مستعين رفت.
محمد بن طاهر در كار و استقرار مستعين مي‌كوشيد تا آنكه عبد الله بن يحيي- بن خاقان رأي او را برگردانيد و گفت: شخصي را كه تو ياري مي‌كني از حيث نفاق و بدنفسي و خبث طينت بدترين مردم است بخدا سوگند او دستور قتل ترا بوصيف و بغا داده و آن دو اين كار را بد دانستند و نكردند و اگر باور نمي‌كني تحقيق كن. يكي از دلايل نفاق و ظاهر سازي او اين است كه چون در سامراء بود بسم الله را آهسته مي‌خواند (در نماز) و چون نزد تو آمد آنرا بلند خواند
ص: 27
(عقيده مختلف بود). بايد تو از ياري او صرف نظر كني داماد تو باين كار (خلافت) احق و اولي مي‌باشد. محمد گفت. خدا او را بكشد كه نه بكار دين مي‌آيد نه بكار دنيا.
عبيد الله بن يحيي احمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد را يار خود قرار داد.
روز عيد اضحي (قربان) مستعين نماز عيد را خواند محمد بن عبد الله نزد او رفت.
در آن هنگام علماء و فقهاء و قضات حاضر بودند. محمد باو گفت: تو قرار گذاشته بودي كه من هر چه بكنم بپذيري و انجام بدهي خط تو هم نزد من است مستعين گفت: رقعه خط مرا بيار. رقعه را داد در آن صلح آمده ولي خلع مستعين نيامده بود. مستعين گفت: آري صلح را منعقد كن. محمد خارج شد و بيرون «باب الشماسيه» خيمه زد. گروهي از ياران با او بودند ابو احمد رسيد و نزد او رفت و مدتي با هم گفتگو كردند و بعد هر دو رفتند. فرزند طاهر نزد مستعين رفت و باو خبر داد و گفت. پنجاه هزار دينار نقد باو داده مي‌شود و سي هزار مستمري و او آزاد خواهد بود كه در شهر (بغداد) اقامت كند و بحج برود و خود را از خلافت خلع كند.
بغا را بايالت حجاز منصوب و وصيف را حكومت لرستان و اطراف آنرا دهند كه يك ثلث ماليات قلم رو حكومت خود را بمحمد بن عبد الله اختصاص دهد و دو ثلث ديگر را بموالي و غلامان ترك بپردازد مستعين خودداري مي‌كرد و گمان برد كه وصيف و بغا با او همراه هستند. گفت: هان شمشير و جلاد و نطع حاضر شود.
فرزند طاهر باو گفت: من همين جا مي‌نشينم و تو خواه و ناخواه بايد خود را از خلافت خلع كني برضا يا باجبار و اكراه. او ناگزير تن بخلع خود داد.
علت اجابت اين بود كه چون محمد و بغا و وصيف با او گفتگو كردند هر يكي چيزي گفتند: او هم اول سخت خشم و خشونت بكار برد و درشت گفت ولي وصيف باو گفت تو بما دستور قتل باغر دادي كه روزگار ما باينجا رسيد و تو فرمان كشتن اتامش دادي و تو بما گفتي محمد با مايار و صميمي و مورد اعتماد
ص: 28
نيست. هر سه او را تهديد كردند. محمد هم گفت تو بمن گفتي: كار ما بسامان نخواهد رسيد مگر اينكه اين دو تن (وصيف و بغا) را بكشيم و آسوده شويم. چون گفتار و رفتار هر سه را شنيد و ديد ناگزير تن بخلع نفس خود داد.
در يازدهم ماه ذي الحجه چند شرط نوشت و بعزل و خلع خود اعتراف نمود.
محمد فقهاء را خواند و با مستعين ملاقات داد كه شاهد باشند او تمام كارهاي خود را بمحمد بن عبد الله واگذار كرده آنگاه محمد جواهر خلافت را از او گرفت.
فرزند طاهر بسران سپاه و فرماندهان خود پيغام داد كه حاضر شوند با هر يكي از آنها ده تن سپاهي باشند. آنها حاضر شدند گفت: هر چه من كردم براي جلوگيري از خونريزي و هلاك بود و در آينده نسبت بشما نيكي بسيار خواهم كرد شما بايد بسامرا برويد و با معتز بيعت كنيد و اين عهد نامه و شرط و خلع مستعين را باو بدهيد كه معتز شخصا آنرا امضا و تصويب كند. آنها نزد معتز رفتند و او پذيرفت و امضا كرد و بآنها خلعت داد و كسي با آنها فرستاد كه از مستعين بيعت بگيرد. مادر و خانواده و حرم مستعين هم بدستور معتز از سامرا ببغداد منتقل شدند در ششم ماه محرم سنه دويست و پنجاه و دو نمايندگان وارد بغداد شدند.

بيان هجوم فرنگيان بر اندلس‌

در آن سال محمد بن عبد الرحمن اموي امير اندلس سپاهي بفرماندهي فرزند خود منذر بكشور كفار فرستاد. و آن در ماه جمادي الثانية بود.
سپاه محل «ملاحة» را قصه كرد. اموال و ذخائر «دزيق» در ناحية «الية» و قلاع ديگر حفظ شده بوده چون مسلمين بلاد آنها را ويران كردند. «ذريق» سپاهي گرد آورد و آنها را تعقيب كرد. در محل معرف «فج المركوين» كه اين جنگ بنام آن مشهور شد تلاقي دو سپاه بعمل آمد و جنگ واقع شد. كفار گريختند ولي در يك محل بلند دوباره تجمع نمودند و آن بميدان جنگ نزديك بود مسلمين
ص: 29
بدنبال آنها شتاب كردند و هجوم بردند و باز مشركين تن بفرار دادند. جنگ بسيار سرسخت بود و مسلمين بدنبال كفار رفتند. و بسياري اسير آوردند. آن جنگ در دوازدهم ماه رجب رخ داد. مسلمين دو هزار و چهار صد و نود و دو سر گرفتند.
آن پيروزي براي مسلمين يك فتح بزرگ بود.

بيان حوادث‌

در آن سال سليمان بن محمد سوي طبرستان بازگشت. عبد الله بن طاهر او را وادار كرد كه از گرگان لشكر بكشد (و مملكت از دست داده را بازستاند) براي او سوار و سلاح بسيار وعده بي‌شمار فرستاد. حسن طبرستان را تهي كرد و بديلمان پناه برد. سليمان وارد طبرستان و ساري شد. دو فرزند قارن بن شهريار و گروهي از اهالي آمل با اظهار پشيماني باو پيوستند و از او عفو خواستند. او هم آنها را پذيرفت و هر چه گفتند شنيد و اتباع خود را از قتل و غارت و مردم آزاري منع كرد.
نامه از اسد بن جندان بمحمد بن عبد الله رسيد كه اسد با علي بن عبد الله موسوم بمرعشي جنگ كرده و او را شكست داده و خود داخل شهر آمل شده.
در آن سال در ارمنستان دو مرد قيام كردند و علاء بن احمد نماينده و مباشر بغاي شرابي بجنگ آن دو مهاجم پرداخت و آنها با عده خود گريختند و بقلعه كه در آن نزديكي بود پناه بردند او بمحاصره آنها كوشيد و منجنيق را بكار برد آن دو مرد گريختند و پنهان شدند و نتوانست بداند كه كجا رفتند ولي قلعه را گشود. در آن سال عيسي ابن شيخ با موفق خارجي جنگ كرد و موفق گرفتار شد.
در آن سال نامه از محمد بن طاهر بن عبد الله رسيد كه طالبي را در شهر ري پس از جنگ اسير كرد و نام آن طالبي محمد بن جعفر بود و پس از گرفتاري او خود بشهر ري رفت محمد مذكور فرزند جعفر ابن احمد بن عيسي بن حسين
ص: 30
بن صغير بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام بود. همچنين ادريس بن موسي بن عبد الله بن حسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام كه با محمد بن جعفر بود.
در آن سال حسن بن زيد در جنگ محمد بن طاهر مغلوب شد و گريخت او با عده سي هزار مرد جنگي لشكر كشيده كه از سران سپاه و اعيان لشكر او سيصد و چهل مرد كشته شده بود.
در آن سال اسماعيل بن يوسف علوي خواهرزاده موسي بن عبد الله حسني قيام و خروج كرد.
نيز ميان محمد بن خالد بن يزيد و احمد المولد و ايوب بن احمد در محل «سكير» كه سرزمين تغلب است جنگي رخ داد كه عده بسيار در آن جنگ كشته شدند و عاقبت محمد گريخت و اموال او غارت شد.
در آن سال «بلكاجور» بقصد روم لشكر كشيد و شهر «مطموره» را گشود و غنايم بدست آورد و اسير گرفت.
در آن سال در كوفه مردي از طالبيان بنام حسين بن احمد بن حمزة بن عبد اللّه بن حسين بن علي بن ابي طالب قيام نمود (بايد عبد الله بن حسن باشد زيرا حسين جز علي سجاد فرزند ديگري نداشت و نسل حسين منحصر باو مي‌باشد). او محمد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام را جانشين خود نمود. كنيه او ابو احمد بود. مستعين براي جنگ او مزاحم بن خاقان را فرستاد. آن مرد علوي (كه قيام كرده بود) در پيرامون كوفه ميان بني اسد (شيعه بودند) و زيديان زيست مي‌كرد در آنجا احمد بن نصير بن حمزة بن مالك خزاعي را كه عامل خليفه بود طرد نمود و او بكاخ ابن هبيره پناه برد. سپس مزاحم بن خاقان و هشام بن ابي دلف عجلي متحد شدند. مزاحم سوي كوفه لشكر كشيد اهالي كوفه علوي را بجنگ وادار كردند. مزاحم پيش رفت و نبرد را آغاز كرد. قبل از آن يكي از فرماندهان را با عده روانه كرده بود كه از پشت سر بر اهل كوفه حمله كند. اهالي كوفه را ميان دو لشكر گرفتند و كشتند يك تن از
ص: 31
آنها نتوانست بگريزد. آنگاه مزاحم (پس از پيروزي) وارد شهر كوفه شد مردم از بام بر او سنگ انداختند او دستور داد كه شهر را بسوزانند هفت بازار در آن شهر سوخت. مزاحم در شهر اقامت كرد كه نامه معتز باو رسيد و او را نزد خود خواند او هم رفت.
در آن سال يك علوي ديگر در محل «نينوي» از سرزمين عراق قيام و خروج نمود، هشام بن ابي دلف در ماه رمضان با او جنگ كرد گروهي از پيروان علوي كشته شدند و خود او بكوفه پناه برد.
در آن سال حسين بن احمد بن اسماعيل بن محمد بن اسماعيل ارقط بن محمد بن علي بن الحسين بن علي معروف بكوكبي قيام و ظهور نمود. محل قيام او پيرامون قزوين و زنجان بود. عمال و حكام طاهر را از آن محل اخراج كرد.
بني عقيل راه جده را زدند و جعفر بشاشات با آنها جنگ كرد. عده قريب سيصد مرد از اهالي مكه كشته شدند. نرخ خواربار در مكه گران شد و اعراب بدوي قري و قصبات را غارت كردند.
در آن سال اسماعيل بن يوسف بن ابراهيم عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب در مكه قيام كرد. جعفر بشاشات گريخت. اسماعيل خانه او را غارت كرد.
همچنين خانه عمال و حكام سلطان را (مقصود خليفه و معني سلطان قوه و سلطه است كه اعضاء دولت را بسلطان منتسب مي‌كنند) سپاهيان را هم كشت. جماعتي از اهالي مكه را هم كشت. هر چه براي مقبره و تعمير آن (مقصود قبر پيغمبر) رسيده بود بيغما برد همچنين پرده كعبه را. از مردم هم دويست هزار دينار گرفت. پس از آنكه مكه را غارت كرد از آن خارج شد. سيم و زر و گنجهاي كعبه را هم ربود.
پس از آن شهر را آتش زد و رفت و آن در ماه ربيع الاول بود كه مدت قيام و غارت او پنجاه روز بود از آنجا بشهر مدينه رفت. حاكم شهر مدينه گريخت و پنهان شد. باز اسماعيل بمكه برگشت. شهر را محاصره كرد تا بسياري از مردم از گرسنگي و تشنگي مردند. قيمت نان هر سه اوقيه بيك درهم (اوقيه وزن آن
ص: 32
زمان بود همچنين رطل) و گوشت هر يك رطل بچهار درهم و هر يك جرعه آب بسه درهم رسيد اهالي مكه از او همه گونه رنج و بلا تحمل كردند پس از آن راه جده را گرفت. خواربار را از مردم منع كرد مال و كالاي بازرگانان را ربود. كشتي ها را هم غارت كرد بعد از اسماعيل مذكور بعرفه رفت در آنجا با محمد بن احمد بن عيسي بن منصور ملقب بكعب البقر و عيسي بن محمد مخزومي فرمانده لشكر مكه كه از طرف معتز بدان سرزمين روانه شده بودند. (اسماعيل) آن دو (لشكر آنها) جنگ كرد و هزار و صد تن از حجاج را نيز كشت و مال مردم را ربود. مردم گريختند و بمكه پناه بردند در عرفه يك روز يا يك شب نماندند ولي اسماعيل و اتباع او در آنجا مدتي ماندند سپس بجده رفتند.
در آن سال سري سقطي زاهد درگذشت همچنين اسحاق بن منصور بن بهرام ابو يعقوب كوسج حافظ نيشابوري كه در ماه جمادي الاولي وفات يافت او كتاب مسندي (در حديث) داشت كه از آن روايت مي‌شد.

سنه دويست و پنجاه و دو

بيان خلع مستعين‌

در آن سال مستعين احمد بن محمد بن معتصم خود را از خلافت خلع و با معتز بالله بن متوكل بيعت كرد. معتز هم در بغداد روز جمعه چهارم محرم خطبه نمود و براي او از تمام سپاهيان بيعت گرفته شد.
فرزند طاهر (محمد بن عبد الله) مستعين را ملاقات كرد سعيد بن حميد همراه او بود كه شرط امان را نوشت. فرزند طاهر بمستعين گفت: اي امير المؤمنين سعيد شرط را نوشت و تو بايد امضا و تأكيد كني. ما هم آنرا براي تو ميخوانيم كه بشنوي. مستعين گفت (بفرزند طاهر) نيازي بخواندن يا امضا كردن آن نيست آن قوم (اتباع معتز) خدا را بهتر از تو نمي‌شناسند و تو خود امضا و تاكيد نموده
ص: 33
و هر چه دانستي نوشتي. محمد هيچ پاسخ نداد. پس از آن مستعين را نزد معتز بردند او بر خلع خود گواه گرفت آنگاه از محل «رصافه» بكاخ حسن بن سهل منتقل شد و آن در ماه محرم بود. خانواده و زن و فرزند او همه هم با او منتقل شدند.
براي آنها نگهبان گذاشتند. برده (رداي پيغمبر) و عصاي خلافت و خاتم را از او گرفتند. عبد اللّه بن طاهر هم مأمور نگهداري او شد. از سفر مكه هم او را منع كردند. پس از آن بشهر بصره منتقل شد. او خواست كه به آن شهر برود باو گفتند شهر بصره بد آب و هوا و محل امراض و وبا مي‌باشد گفت آيا آن بدتر است يا ترك خلافت؟
در ششم ماه محرم دويست كشتي وارد بغداد شد كه حامل كالا و گوسفند و خواربار بود.
در آن سال مستعين را بمحل «واسط» فرستادند معتز هم احمد بن ابي اسرائيل را وزير خود نمود و باو خلعت وزارت داد.
ابو احمد (برادر معتز و فرمانده كل) بشهر سامرا برگشت و آن در تاريخ دوازدهم محرم بود.
يكي از شعراء درباره خلع مستعين از خلافت چنين گفت:
خلع الخليفة احمد بن محمدو سيقتل التالي له او يخلع
و يزول ملك بني ابيه و لا تري‌احدا بملك منهم يتمتع
ايها بني العباس ان سبيلكم‌في قتل اعبد كم سبيل مهيع
رقعتم دنياكم فتمزقت‌بكم الحياة تمزقا لا يرقع يعني- خليفه احمد بن محمد خلع شد. ديگري كه بعد از او آمد خلع يا كشته خواهد شد.
كشور فرزندان پدرش زايل خواهد شد و نخواهي ديد كه يكي از آنها بملك تمتع كند. هان اي بني العباس راه شما در كشتن بندگان خود يك راه هموار است (افراط در كشتن آنها مي‌كنيد).
ص: 34
دنياي خود را پينه كرديد و وصله انداختيد (كنايه از اينكه بزور نگهداشته‌ايد) و حال اينكه زندگاني شما چنين پاره شده كه هرگز وصله بردار نخواهد بود.
شعراء ديگر مانند بحتري و محمد بن مروان بن ابي الجنوب و ديگران درباره خلع مستعين اشعاري سرودند و بسيار گفتند.
روز بيست و سيم محرم ديوداد بن ديودست (از سرداران بزرگ ايران) سوي بغداد رفت و محمد بن عبد اللّه امور آبياري رود فرات را باو واگذار كرد او هم عده فرستاد كه تركان را از پيرامون فرات اخراج كنند. همچنين مغربيان (افريقائياني كه همدست تركان بودند) ابو الساج هم بكوفه رفت و در آنجا اقامت گزيد.

بيان حال وصيف و بغا

در آن سال معتز بمحمد بن عبد اللّه نوشت كه نام وصيف و بغا را از ديوان حذف كند همچنين اتباع آن دو را.
محمد بن عون كه يكي از سرداران محمد بن عبد اللّه بود ابو احمد را (برادر معتز و فرمانده كل) وعده داده بود كه وصيف و بغا را بكشد. معتز هم بعنوان پاداش او را امير يمامه و بحرين و بصره نمود. گروهي از ياران وصيف و بغا بهر دو نامه نوشتند و راز را آشكار كردند. هر دو بغا و وصيف سوار شدند و نزد محمد بن عبد الله رفتند و گفتند: اين قوم (خليفه معتز و اتباع او) بما خيانت كرده‌اند. ميخواهند ما را بكشند. بخدا سوگند اگر بخواهند نخواهند توانست كه ما را بكشند.
وصيف سخن بغا را كوتاه كرد و گفت: ما در خانه خود مي‌نشينيم و منتظر قاتل مي‌شويم آنگاه هر دو برگشتند سپاهيان خود را هم گرد خويش جمع و آماده (دفاع) نمودند.
وصيف خواهر خود سعاد را نزد مؤيد فرستاد او پرستار مؤيد بود شفاعت كرد و مؤيد با معتز مذاكره نمود و از وصيف عفو نمودند. معتز هم بوصيف نامه امان
ص: 35
نوشت. ابو احمد بن متوكل نزد معتز براي بغا شفاعت كرد او هم نامه باو نوشت و از او راضي شد كه هر دو وصيف و بغا در بغداد بودند. تركان اصرار كردند كه وصيف و بغا بسامرا برگردند معتز بمحمد بن عبد الله نوشت كه مانع خروج آنها شود هر دو با فرزندان و اتباع خود قصد خروج از بغداد را كردند. محمد بن عبد الله عده فرستاد كه مانع خروج آنها بشود چون بدروازه شماسيه رسيدند سپاهيان محمد را ديدند برگشتند و از دروازه خراسان خارج شدند عده آنها چهار صد تن بود چون بشهر سامرا رسيدند بخانه‌هاي خود رفتند. معتز بهر دو خلعت داد و كارهاي سابق را دوباره بآنها واگذار كرد. بريد (پست) را هم بموسي فرزند بغا داد.
آنها هنگام خروج از بغداد بار و بنه خود را گذاشتند و سبك بار با سواران خود راه سامرا را گرفتند.

بيان فتنه بغداد ميان سپاهيان و محمد بن عبد اللّه‌

در آن سال فتنه ميان سربازان و محمد بن عبد الله بن طاهر بر پا شد. سبب اين بود كه چاكران و سربازان جيره خوار در خانه محمد جمع شده حقوق خود را مطالبه كردند و آن در ماه رمضان بود. محمد بآنها گفت: من بامير المؤمنين نوشتم كه ارزاق شما را بدهد او بمن پاسخ داد: اگر آن چاكران و سپاهيان را براي وجود خود بخواهي تو خود مواجب آنها را بده و اگر براي من بخواهي كه من نيازي بآنها ندارم. چون آن بيان را شنيدند سخت شوريدند. محمد بآنها دو هزار دينار داد و آنها خاموش شدند. باز هم در ماه رمضان تجمع كردند. پرچم‌ها را برافراشتند و طبل‌ها را نواختند و چادر در «باب الشماسيه» زدند و كلبه‌ها را از حصير و بوريا ساختند و آماده كارزار شدند. محمد هم اتباع خود را حاضر كرد. خانه و پيرامون آن پر از مرد نبرد شد. شورشيان هم بر عده خود افزودند و بسياري از آشوبگران بآنها پيوستند و همه در محل «باب حرب» تجمع كردند و با سلاح آماده نبرد شدند و پرچم ها را برافراشتند و كوس‌ها را كوبيدند. ابو القاسم عبدون را
ص: 36
هم بسالاري خود برگزيدند. او فرزند موفق و از مباشرين عبد الله بن يحيي بن خاقان بود. ابو القاسم آنها را وادار كرد كه در طلب حقوق خود پايداري و دليري كنند.
روز جمعه كه خطيب قصد داشت بمسجد برود (و براي خليفه) خطبه كند آنها تصميم گرفتند كه او را از رفتن و خطبه خواندن باز دارند او هم آگاه شد و تمارض كرد و نرفت.
شورشيان پل را قصد كردند. فرزند طاهر عده از سالاران و سواران خود را فرستاد كه مانع وصول آنها بشوند آن عده جنگ كردند و از طرفين كشته افتاد و بالاخره اتباع طاهر مغلوب شدند و پل بدست شورشيان افتاد. كسانيكه در طرف شرق با شورشيان همعقيده و همزبان بودند خواستند بآنها ملحق شوند حمله كردند ولي اتباع فرزند طاهر مانع رسيدن آنها بشورشيان شدند.
فرزند طاهر چند كشتي پر از هيزم و ني و خاشاك كرد و در آنها آتش افروخت و در آب رها كرد كه پل را بسوزاند. كشتي‌هاي مشتعل بپل رسيد و كشتي‌هاي پل بردار سوخت و پل بريده شد. آتش نزديك پل بالاتر رسيد كه شورشيان غربي كشتي را در آب فرو بردند و آتش را فرو نشاندند.
اهالي جانب شرقي توانستند بشورشيان جانب غربي ملحق شوند. همه بر اتباع فرزند طاهر حمله كردند و آنها را تا در خانه ابن طاهر بعقب راندند عده ده تن هم از طرفين كشته شد عوام الناس هم اداره شرطه (پليس) را غارت كردند و فروشگاهها و دكانها و خانه‌هاي پيرامون پل را تاراج كردند. آتش هم افروختند و كالاي بازرگانان سوخت. آتش ميان طرفين متخاصم واقع شد. سپاهيان (شورشيان) بمحل خود در «باب الحرب» بازگشتند.
فرزند طاهر تمام اتباع خود را جمع كرد و آراست و احتياط نمود و آماده جنگ گرديد و ترسيد كه شورشيان باز گردند ولي آنها باز نگشتند.
در آن هنگام دو مرد از سپاهيان متمرد رسيدند و باو راه‌نمائي كردند كه چگونه فتنه را خاموش و سپاهيان را مغلوب كند او دويست دينار انعام بآن دو مرد
ص: 37
داد. شاه بن ميكال و سالاران ديگر را بجنگ شورشيان فرستاد آنها رفتند.
ابو القاسم (سالار شورشيان) و ابن خليل كه هر دو در راس متمردين قرار گرفته بودند بيمناك شدند. شورشيان هم از دور آنها پراكنده شدند. ابن خليل چون شاه- ابن ميكال را ديد نهيب داد و جنگ كرد ميان اتباع محمد افتاد و كشته شد.
ابو القاسم پنهان شد او را پيدا كردند و گرفتند و نزد فرزند طاهر بردند. سپاهيان (شورشيان) محل خود را «باب الحرب» ترك كرده بخانه‌هاي خود رفتند. ابو القاسم را آن قدر تازيانه زدند تا مرد و آن واقعه در ماه رمضان بود.

بيان خلع مؤيد از ولايت‌عهد

در آن سال معتز (خليفه) برادرش مؤيد را از ولايت‌عهد خلع كرد. سبب اين بود كه علاء بن احمد والي ارمنستان پنج هزار دينار براي مؤيد فرستاد كه خرج خود كند. عيسي بن فرخانشاه آگاه شد آن مال را ربود. مؤيد تركان را ضد عيسي برانگيخت ولي مغربيان را نتوانست ضد او تحريك كند. معتز شنيد فرستاد مؤيد و ابو احمد (هر دو برادرش) را حاضر كردند. از ولايت‌عهد خلع نمود و هر دو را بزندان سپرد و بتركان عطاء كامل داد همچنين مغربيان. گفته شد مؤيد را چهل تازيانه زد. از او اعتراف بخط خود گرفت كه خود را از ولايت‌عهد خلع كرده و آن در شهر سامرا بود. مؤيد در همان سال در ماه رجب درگذشت علت مرگ او اين بود كه زن يكي از تركان بمحمد بن راشد خبر داد كه تركان تصميم گرفتند كه مؤيد را از زندان اخراج كنند. محمد هم بمعتز خبر داد ولي موسي فرزند بغا گفت:
تركان ميخواهند ابو احمد بن متوكل را آزاد كنند زيرا با او انس داشتند (تحت فرمان او بودند در جنگ بغداد) روز بعد (معتز) قضات و فقهاء را دعوت كرد و جنازه مؤيد را از محبس بيرون آورد و از آنها گواهي خواست كه در پيكر او اثر ضرب و جرح نبوده سپس او را نزد مادرش فرستاد كفن او را هم خود تهيه كرد و مادرش او را دفن نمود.
ص: 38
گفته شد او را در يك لحاف از پوست سمور پيچيده بودند تا جان سپرد باز هم گفته شد كه او را در يخ نهادند و يخ هم بر سرش ريختند تا منجمد شد و مرد چون او در گذشت برادرش ابو احمد را كه هر دو از يك پدر و مادر بودند بزندان او منتقل شد.

بيان قتل مستعين‌

چون معتز تصميم گرفت كه مستعين احمد بن محمد بن را بكشد بمحمد بن عبد اللّه نوشت كه او را تسليم سيما خادم نمايد. محمد هم بنگهبانان حافظ مستعين نوشت كه او را بخادم مذكور تسليم كنند. او در واسط بود. محمد بن عبد الله باحمد بن طولون پيغام داد كه او را بگيرد و تسليم كند. احمد هم او را دستگير كرد و بمحل «قاطول» برد و در آنجا او را بسعيد بن صالح تسليم نمود.
سعيد هم مستعين را بخانه خود برد و تازيانه زد تا مرد. گفته شد: در پاي او سنگ بست و او را در رود دجله افكند. و باز گفته شد او را در محمل سوار كردند در لنكه معادل محمل دايه او سوار بود، سعيد مستعين را با شمشير زد و آن زن (كه دايه او بود) فرياد زد و خود مقتول هم قبل از مرگ فرياد زد.
سعيد دايه را هم كشت سپس سر مستعين را بريد و براي معتز فرستاد. سرش را هنگامي نزد معتز بردند كه سرگرم بازي شطرنج بود. باو گفتند سر مخلوع (مستعين) را آورديم گفت: باشد تا من بازي را پايان دهم. ماند تا فراغت يافت آنگاه نگاه كرد و دستور داد آنرا دفن كنند.
بسعيد هم پنجاه هزار درهم داد و او را معاون حكومت بصره نمود.

بيان فتنه تركان و قتل مغربيان‌

در آن سال در آغاز ماه رجب فتنه ميان تركان و مغربيان بر پا شد.
ص: 39
علت فتنه اين بود كه تركان بر عيسي بن فرخانشاه شوريدند و او را زدند و مركب او را ربودند. مغربيان برياست محمد بن راشد و نصر بن سعد تجمع كردند و بر تركان هجوم بردند و غلبه نمودند و كوشك را از آنها گرفتند و آنها را اخراج كردند و گفتند: شما هر روز يك خليفه مي‌كشيد يا خلع مي‌كنيد و يك وزير نصب و ديگري را عزل مي‌كنيد. كوشك و بيت المال بدست مغربيان افتاد. چهار پاياني كه از تركان مانده بود غنيمت مغربيان شد. تركان تجمع نمودند و بساير تركاني كه در كرخ يا در خانه‌ها بودند پيغام دادند و همه با مغربيان مقابله و صف آرائي نمودند. چاكران و اوباش هم بمغربيان پيوستند و تركان ناتوان و تسليم شدند.
جعفر بن عبد الواحد هم ميان آنها اصلاح داد بشرط اينكه هر جا يك تن از يك طرف باشد از طرف ديگر با او يك تن قرار گيرد و هيچ يك بر يك چيز تنها مسلط نشود. بعد از مدتي دراز باز تركان تجمع نمودند و گفتند: ما اين دو سر را ميخواهيم (سر محمد بن راشد و نصر بن سعد) بعد از قتل آن دو هيچ كس قادر بر هيچ كاري نخواهد بود. خبر بمحمد بن راشد و نصر بن سعد رسيد هر دو تصميم گرفتند كه بخانه محمد بن غرون بمانند تا تركان خاموش شوند. خبر تصميم آنها بگوش تركان رسيد آن دو سالار را قبل از رسيدن بمقصد گرفتند و كشتند. معتز خبر قتل آنها را شنيد خواست ابن غرون را بكشد براي او شفاعت شد و او را ببغداد تبعيد كرد.

بيان قيام و خروج مساور در محل بوازيج‌

در آن سال در ماه رجب مساور بن عبد الحميد شاري (شاري بمعني خريدار كه در قرآن آمده و هر كه در راه خدا قيام مي‌كند نفس خود را مي‌خرد كه خوارج را شاري گفته‌اند) او مساور بن عبد الحميد بن مساور شاري بجلي موصلي در محل «بوازيج» قيام كرد. جد او مساور در موصل صاحب فندق (مهمانسرا) مساور بود كه آن فندق باو نسبت داده شده. علت قيام و خروج او اين بود كه شرطه (پليس)
ص: 40
موصل بعهده بني عمران و ساير سالاران موصل بود. آنها مردي بنام حسين بن بكير را كار پليسي دادند او «حوثره» فرزند مساور را بزندان افكند. حوثره نوجوان زيبارو بود. حسين او را شبانه از زندان بيرون مي‌برد و نزد خود نگاه مي‌داشت و روز او را دوباره بزندان مي‌سپرد. حوثره بپدر خود نوشت كه: من در روز محبوس و در شب عروس هستم. مساور خشمگين و سخت مضطرب شد ناگزير علم عصيان را برافراشت. گروهي هم با او بيعت كردند. او سوي حديثه رفت.
حسين بن بكير پنهان شد مساور فرزند خود را از محبس آزاد كرد. بسياري از كردان و اعراب باو ملحق شدند. موصل را قصد كرد و در جانب شرقي با عده خود اقامت نمود. والي موصل عقبة بن جعفر بن محمد بن اشعث بن اهبان خزاعي بود.
اهبان را هم سخن گرگ مي‌ناميدند كه يك نحو ياري با پيغمبر داشت. عقب از جانب غربي دو مرد فرستاد كه با مساور جنگ كنند مساور هر دو را كشت و بآن اكتفا كرد و خواست برگردد و حوثره فرزندش هم با او بود ناگاه فرياد زد و گفت:
انا الغلام البجلي الشاري‌اخرجني جوركم من داري يعني- منم آن نوجوان بجلي (نسبت بقبيله بجيله) شاري (كه خريدار نفس خود براي جهاد باشد) ستم شما مرا از خانه خود بيرون كشيد.

بيان حوادث‌

در آن سال محمد بن علي بن خلف عطار با جماعتي از خاندان طالبي (اولاد ابي طالب) بسامراء سوق داده شدند ميان آنها ابو احمد محمد بن جعفر بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب و ابو هاشم داود بن قاسم جعفري بود و آن واقعه در ماه شعبان بود علت اين بود كه مردي از آل ابي طالب با گروهي از چاكران از بغداد بكوفه رفت. در آن زمان تابع ابو الساج كه خود او مقيم بغداد بود. محمد بن عبد اللّه
ص: 41
باو فرمان داد كه بكوفه برود او هم نايب خود عبد الرحمن را پيشاپيش بكوفه فرستاد چون او بكوفه رسيد مردم او را سنگسار كردند و گمان بردند كه او براي جنگ با علوي آمده. گفت: من حاكم و عامل نيستم بلكه مردي هستم كه آمده با اعراب جنگ كنم (باديه‌نشين) آنها هم از سنگ انداختن خودداري كردند.
ابو احمد طالبي مذكور از طرف معتز والي كوفه بود كه بعد از اينكه مزاحم بن خاقان علوي را شكست داده بود معتز حكومت كوفه را باو سپرد پيش از اين چگونگي جنگ مزاحم با علوي گذشت. ابو احمد علوي در كوفه دست بستم و جور و مردم آزاري دراز كرد اموال و املاك مردم را گرفت. چون عبد الرحمن بكوفه رسيد اقامت كرد و با علوي مذكور دوستي نمود بحديكه انس و محبت يافتند و با هم باده‌گساري كردند.
تا آنكه روزي با هم بباغ رفتند. عبد الرحمن توطئه چيده و گروهي را آماده كرده بود ناگاه طالبي را گرفتند و بند كردند و ببغداد فرستادند و آن در ماه ربيع الاخر بود.
برادرزاده محمد بن علي بن خلف عطار برادرزاده داشت كه با او گرفتار شده بود نزد برادرزاده‌اش نامه‌ها حسن بن زيد را يافتند. خبر آن نامه‌ها را بمعتز نوشتند او نوشت كه محمد بن عبد اللّه بايد طالبيان مذكور بشهر سامرا روانه كند. همه را فرستادند.
در آن سال حسين بن ابي الشوارب قاضي القضاة شد.
در آن سال ابو الساج راه خراسان را بر عهده گرفت و آن بفرمان محمد- بن علي بود.
عيسي بن الشيخ بحكومت «رملة» منصوب شد او هم نايب الحكومة به آنجا فرستاد كه ابو المغراء باشد. عيسي نامبرده شيباني فرزند شيخ ابن سليل از اولاد جساس بن مرة بن ذهل بن شيبان بود كه بر فلسطين غلبه كرد و سراسر آنرا در اختيار داشت. چون تركان در عراق شوريدند او علاوه بر فلسطين دمشق را هم گرفت
ص: 42
و مستقل شد و ماليات نداد و ارتباط آن ديار را با مركز بريد و اموال را بخود انحصار داد و از خليفه منع كرد.
در آن سال وصيف بعبد العزيز عجلي حكومت كوهستان (لرستان و كردستان) واگذار كرد و براي او خلعت فرستاد او هم بنيابت وصيف بحكومت «جبل» رفت.
در آن سال محمد بن عمرو شاري (خارجي) كشته شد. قاتل او در «ديار ربيعة» نايب الحكومة ايوب بن احمد بود و آن در ماه ذي القعده بود.
در آن سال جستان ديلمي باتفاق عيسي بن احمد علوي و حسن بن احمد كوكبي بشهر ري حمله كردند كشتند و اسير گرفتند و مال ربودند. حاكم ري عبد اللّه بن عزيز بود كه از آنها گريخت. اهالي ري با آنها صلح كردند بشرط اينكه دو هزار هزار درهم بديلمان بدهند و چون عبد الله بمحل حكومت خود در شهر ري بازگشت احمد- بن عيسي را گرفت و بنيشابور فرستاد.
در آن سال اسماعيل بن يوسف طالبي در گذشت. او در مكه كارهاي (زشت) را كرده بود كه شرح آن گذشت.
در آن سال محمد بن احمد بن عيسي بن منصور (عباسي) امير الحاج شد.
در آن سال محمد بن عبد الرحمن امير اندلس بكشور دشمن لشكر فرستاد.
لشكر او «قلاع» و شهر «مانه» را قصد كرد و بسياري از مردم آن بلاد را كشت و لشكر بسلامت بازگشت.
در آن سال محمد بن بشار بندار درگذشت. همچنين ابو موسي محمد بن مثني زمن كه هر دو اهل بصره بودند. و هر دو استاد بخاري و مسلم در تأليف صحيح (كتاب صحيح بخاري و صحيح مسلم در حديث) بندار در سنه صد و شصت و هفت متولد شده بود.
ص: 43

سنه دويست و پنجاه و سه‌

بيان گرفتن كرج از ابو دلف‌

در آن سال در ماه رجب معتز (خليفه) بلاد جبل (لرستان و كردستان) را بموسي بن بغاي كبير واگذار كرد. او مفلح را از طرف خود بآن سرزمين فرستاد.
چون نزديك همدان رسيد عبد العزيز بن ابي دلف با عده بيست هزار از اوباش و جنگجويان متفرقه بمقابله او پرداخت جنگ واقع شد و اتباع عبد العزيز گريختند و بسياري از اتباع او كشته شدند.
در ماه رمضان باز مفلح سوي كرج لشكر كشيد دو كمين در دو كمينگاه پنهان و آماده كرد.
عبد العزيز لشكري فرستاد كه عده آن بالغ بر چهار هزار بود. مفلح جنگ را آغاز كرد و دو كمين از كمينگاه خارج شدند و اتباع عبد العزيز را ميان گرفتند آنها را كشتند و پراكنده كردند چون عبد العزيز رسيد و ديد عده او مي‌گريزند خود هم گريخت و كرج را براي دشمن گذاشت خود بقلعه «زر» پناه برد و مفلح وارد كرج شد خانواده و مادر عبد العزيز را اسير كرد. (ابو دلف عجلي كه عبد العزيز فرزند او بود يكي از بزرگترين امراء شيعه محسوب مي‌شد و ابو مسلم اصفهاني فريدني كه شهرت خراساني داشت غلام اعمام و خاندان اجداد ابو دلف بود. كرج هم غير از كرج كنوني بود. معرب كره و اكنون كره رود در پيرامون اراك معروف است و كرج هم در آنجا بود كه ابو دلف و اباء او مالك آن بودند و زلف آباد امروز بايد دلف آباد باشد كه بنام ابو دلف معروف شده).

بيان قتل وصيف‌

در آن سال وصيف كشته شد. علت قتل او اين بود كه تركان و اهالي «فرغانه»
ص: 44
و «اشروسنه» شوريدند و حقوق خود را براي مدت چهار ماه مطالبه كردند. بغا و وصيف و سيما هر سه نزد آنها رفتند. وصيف با آنها مذاكره كرد و در اثناء سخن بآنها گفت: خاك را بگيريد (و بر سر كنيد) كه ما نقد و مال نداريم بشما بدهيم ولي بغا گفت: ما با امير المؤمنين مذاكره مي‌كنيم و در خانه «اشناس» جمع خواهيم شد و گفتگو خواهيم كرد. شورشيان هم بداخل خانه اشناس رفتند. سيما و بغا هر دو نزد معتز روانه شدند ولي وصيف در آنجا ماند. بعضي از شورشيان برخاستند و با شمشير او را زد. سر او را بر چوب تنور (محراك- چوبي كه آتش تنور را با آن پخش و تيز مي‌كنند) كوبيدند. ديگري هم با كارد شكمش را پاره كرد و با تبر زين او را زدند تا مرد. معتز كارهاي وصيف و تيول او را ببغاي صغير كه بغاي شرابي باشد واگذار كرد و تاج بر سر او نهاد و دو بازوبند هم باو داد.

بيان قتل بندار طبري‌

در آن سال بنداري طبري كشته شد. سبب قتل او اين بود: مساور بن عبد- الحميد موصلي خارجي چون در محل «بوازيج» قيام و خروج كرد چنانكه پيش از اين شرح داديم. راه خراسان (محافظت راه) بعهده بندار و مظفر بن سيسل بود.
بندار بر قيام مساور آگاه شد كه قصد رفتن بمحل «كرخ جدان» را دارد. مظفر گفت: ما بايد سوي مساور لشكر بكشيم بندار گفت: فردا روز عيد خواهد بود اگر عيد را بخوشي برگزار كنيم مي‌توانيم لشكر بكشيم و او را دنبال كنيم.
بندار تصميم گرفت كه خود با عده خويش كار مساور را انجام دهد بطمع اينكه پيروز شود و نام نيك را بخود منحصر سازد.
بندار شبانه لشكر كشيد تا نزديك لشكرگاه مساور رسيد. بعضي از اتباع او گفتند: خوب است شبيخون بزني گفت: هرگز من بايد آنها را آشكارا ببينم و آنها هم ما را ببينند و مقابله علني بعمل آيد. خوارج آگاه شدند فورا سوار شده جنگ را آغاز نمودند. عده بندار سيصد سوار بود و عده خوارج هفتصد بود.
ص: 45
كارزار بر شدت خود افزود. خوارج حمله كردند و صد سوار از اتباع بندار جدا كردند ولي آنها سخت پايداري نمودند. آنها تماما كشته شدند بندار و عده باقي گريختند. خوارج هم آنها را دنبال كردند. بندار دليري كرد و كشته شد و سرش را بر نيزه بالا بردند. پنجاه تن از اتباع بندار نجات يافتند و صد تن كشته شدند مظفر آگاه شد سوي بغداد رفت و مساور بحلوان رخت كشيد. اهالي حلوان با مساور جنگ و دفاع كردند چهار صد تن از اهالي و ده مرد از اتباع مساور كشته شدند.
حجاج خراسان با اهالي حلوان مساعدت و جنگ نمودند و چون نتوانستند كاري پيش ببرند راه خود را گرفتند و رفتند.
مساور اين شعر را سرود:
فجعت العراق ببندارهاو حزت البلاد باقطارها
و حلوان صحبتها غارةفقبلت اغرار غرارها
و عقبة بالموصل احجرته‌و طوقته الذل في كارها يعني: من عراق را ماتم زده كردم با قتل بندار و كشور را احراز كردم با نواحي و اقطار آن.
حلوان را بامدادان غارت كردم و دم شمشيرها را بوسيدم.
عقبه را در موصل محبوس و محجور كردم. طوق خواري بر گردنش افكندم او را گرفتار كار آن محل كردم. كار در اينجا همان كار فارسي است كه مصطلح بوده. وزن اين بيت مختل است زيرا همزه «احجرته» بايد همزه قطع باشد و در اينجا همزه وصل آمده است.

بيان درگذشت محمد بن طاهر

در شب چهاردهم ذي الحجه ماه دچار خسوف شد كه تماما ناپديد گرديد و در پايان خسوف محمد بن عبد اللّه بن طاهر حسين درگذشت.
علت مرگ او بروز زخمها در حلق و سر بود كه آنها را بامر هم و فتيله دار و دار
ص: 46
معالجه مي‌كردند. چون بيماري او شدت يافت بتمام نمايندگان و مباشرين و حكام و عمال خود نوشت كه كارهاي خود را ببرادرش عبيد اللّه (بن عبد اللّه) بن طاهر واگذار كنند.
پس از مرگ او فرزندش طاهر با برادرش عبيد اللّه سر نماز بر نعش او اختلاف و ستيز نمودند و بالاخره طاهر غلبه كرد و بر او نماز خواند. اتباع طاهر با اتباع عبيد اللّه هم بستيز مبادرت كردند و شمشيرها را آختند و بر يك ديگر سنگ انداختند و عوام بطرف طاهر متمايل شدند. عبيد اللّه هم از رود (دجله) گذشت و بخانه خود در جانب غربي رفت. فرماندهان و سران سپاه هم باو ملحق شدند زيرا محمد وصيت كرده بود كه كار آنها با برادرش خواهد بود.
معتز هم براي عبيد اللّه خلعت فرستاد و پنجاه هزار درهم بحامل خلعت داد.

بيان فتنه در اطراف موصل‌

در آن سال جنگي ميان سليمان بن عمران ازدي و قبيله عنزه رخ داد. سبب اين بود كه سليمان يك محل در مرز خريداري كرد. شخصي از عنزه برهونه نام حق «شفعه» از او مطالبه كرد او اعتنا نكرد. برهونه قبيله عنزه را قصد كرد آنها در «زابين» اقامت داشتند از آنها مساعدت و ياري خواست كه حق او را بگيرند. همچنين بني شيبان به آنها پناه برد و ياري خواست. دو قبيله تجمع و اطراف را غارت كردند و خيلي افراط و تندروي نمودند. سليمان هم عده خود را در موصل جمع و از «زاب» گذشت و جنگ را آغاز كرد. نبرد بسيار سختي روي داد و عده كشته شدند و سليمان پيروز شد. از آن دو قبيله عده بسيار كشته و كشتار عظيمي واقع شد و سر مقتولين را بموصل بردند كه بيش از دويست سر بود.
حفص بن عمرو باهلي يك قصيده سرود كه واقعه خونين را در آن شرح داد اول آن چنين بود:
شهدت موافقنا نزار فاحدت‌كرات كل سميذع قمقام
ص: 47 جاءوا و جئنا لا نفيتم صلناضربا يطح جماجم الاحسام يعني: نزار (قبايل) كارزار و ميدان ما را مشاهده كرد و حمله‌هاي هر شير جوانمرد را ستود.
آنها آمدند و ما آمديم. افعي ما را دور نكنيد. ما با ضرب و حربي آمديم كه كله‌ها را از تنها جدا مي‌كند و مي‌اندازد.
اين قصيده دراز و مفصل است.
در آن سال باز در موصل فتنه و جنگ بر پا شد در آن جنگ حباب بن بكير تليدي كشته شد.
سبب اين بود كه محمد بن عبد اللّه سيد بن انس تليدي دو قريه خريداري كرد.
آن دو قريه نزد محمد بن علي تليدي گرو بود مالك اكراه داشت نزد حباب بن بكير شكايت كرد. حباب گفت: از بغا يك نامه براي من بيار تا من بحمايت آن دو قريه بپردازم. باو چهارپا و مخارج سفر داد او هم بسر من راي (سامرا) رفت و از بغا نامه براي حباب بدست آورد كه باو دستور داده بود آن دو قريه را از محمد بن عبد اللّه بن سيد باز ستاند و بمالك خود بدهد. حباب هم آن كار را انجام داد و عده به آن دو قريه فرستاد كه از تجاوز محمد مصون بدارد. ميان آنها نامه‌ها رد و بدل شد و صلح كردند. پس از صلح محمد بن عبد اللّه بن السيد با حباب در يك باغ بباده‌گساري نشستند. زيبا زني غزلخوان داشتند كه سرگرم آواز و طرب بودند ناگاه حباب كه سرمست بود به آن زن گفت: اين شعر را بخوان.
متي تجمع القلب الذكي و صارماو أنفا حميا تجتنبك المظالم يعني: هر گاه دل روشن و هشيار با شمشير و عزت نفس داشته باشي (در اينجا انف حمي بمعني بيني از خواري حمايت شده اصطلاح است كه ترجمه تحت اللفظ آن لطفي ندارد). ستمها از تو دور مي‌شود و مي‌پرهيزد.
آن زن خوش الحان بيت را خواند. محمد بن عبد الله خشمگين شد و گفت:
نه. نه هرگز. اين شعر را بخوان و گفت:
ص: 48 كذبتم و بيت الله لا تاخذونهامراغمة مادام للسيف قائم
و لا صلح حتي تفزع البيض بالقناو يضرب بالبيض الخفاف الجماجم يعني: دروغ گفتيد. قسم بخانه خدا شما آنرا بزور نخواهيد گرفت (مراغمه بر رغم) تا شمشير دسته داشته باشد.
صلح هم نخواهد بود مگر آنكه شمشير بنيزه‌ها زده شود و با شمشيرهاي سبك و تيز كله‌ها افتد.
از هم جدا شدند در حاليكه هر يكي نسبت بديگري كينه در دل داشتند.
جباب باز عده بعنوان نماينده در آن دو قريه فرستاد. محمد هم عده جمع كرد و آماده كارزار گرديد. باز ميان آنها را گرفتند و آشتي دادند. حباب گفت:
اگر با محمد چهار تن همراه بودند هرگز تن بصلح نمي‌داد. محمد شنيد و خشمگين گرديد و دوباره عده جمع كرد و بر ياران و جنگجويان افزود و بجنگ حباب مبادرت كرد حباب بدون اينكه آماده كارزار شود بمقابله او شتاب كرد. فرزندش با گروهي از ياران همراه او بودند. جنگ واقع و حباب و فرزندش كشته شدند و آن در تاريخ ذي القعده همان سال بود.

بيان حوادث‌

در آن سال ابو احمد (برادر معتز خليفه و سپهسالار او) بشهر بصره تبعيد شد و باز او را بشهر بغداد برگردانيدند. در غرب بغداد و در كاخ دينار بازداشت شد.
علي بن معتصم نيز بواسط تبعيد شد و باز او را ببغداد منتقل نمودند.
در آن سال مزاحم بن خاقان درگذشت. مرگ او در مصر در ماه ذي الحجه بود.
عبد الله بن محمد بن سليمان زينبي امير الحاج شد.
در آن سال محمد بن معاذ از ناحيه ملطيه جنگ و غزا نمود ولي خود او اسير شد.
ص: 49
در آن سال موسي بن بغا و كوكبي علوي در پيرامون قزوين مقابله و جنگ نمودند. كوكبي گريخت و بديلمان پناه برد. علت فرار او اين بود كه چون ديلميان مقابله كردند براي پرهيز از تيرهاي دشمن سپرها را بر روي خود گرفتند و چون موسي ديد كه تير در آنها كارگر نيست دستور داد كه نفط بر زمين ريزند و دشمن را اغفال كنند تظاهر بعقب‌نشيني و گريز نمايند و او را بر زمين نفطدار بكشند. چون اتباع موسي ظاهرا تن بفرار دادند و ديلميان بتعقيب آنان چالاك شدند نفط را آتش زدند و شعله نفط ديلميان را بميان گرفت بعضي سوختند و بقيه گريختند و بقزوين پناه بردند و موسي بن بغا آنها را دنبال كرد و داخل قزوين نمود.
در آن سال مساور خارجي در پيرامون جلولاء با لشكر خليفه روبرو شد و آن لشكر را منهزم نمود.
در آن سال سپاه اسلام از اندلس بكشور مشركين حمله كرد. چند دژ گشود كه «جرنيق» يكي از آنها بود. «فوتب» را هم محاصره كرد و بيشتر ديوارها و باروهاي شهر را گرفت.

بيان آغاز دولت يعقوب صفار و تملك شهر هرات و بوشنج‌

يعقوب بن ليث و برادرش عمرو هر دو مسگر در سيستان بودند و هر دو تظاهر بزهد و تقوي و قناعت مي‌كردند.
در زمان آنها مردي در سيستان تظاهر بزهد و پرهيزگاري و طلب جهاد ميكرد كه با خوارج جنگ كند. او صالح مطوعي (داوطلب جهاد) بود يعقوب باو مصاحبت و ياري نمود جنگ هم كرد و نزد صالح مقرب شد صالح او را جانشين و يار خود نمود پس از آن صالح درگذشت و شخصي درهم نام قائم مقام او شد باز يعقوب ملازم و يار او شد چنانكه با صالح بود.
امير خراسان توطئه براي گرفتاري درهم چيد كه كار او بالا گرفته و عده او
ص: 50
فزون گشته بود و با حيله و مكر او را گرفت و ببغداد فرستاد كه در آنجا بزندان سپرده شد. پس از آن آزاد شد و بخدمت خليفه پرداخت.
يعقوب بعد از درهم عظمتي يافت و بر داوطلبان مجاهدين بجاي درهم سالار شد و بجنگ شرات (خريداران نفس خود- خوارج) كمر بست بر آنها پيروز شد و بسياري از آنها را كشت بحديكه نزديك بود همه را نابود و ريشه كن كند.
خانه و ديه آنها را ويران و با خاك يكسان نمود.
بسبب مكر و هشياري و نكوكاري اتباع او مطيع و وفادار شدند. كه نسبت بهيچ كس چنان اطاعتي بعمل نيامده و كسي مانند او چنان تسلط و برتري نيافته بود.
قدرت و شوكت و عظمت او افزايش يافت و او نسبت بخليفه اظهار اطاعت و فرمانبرداري كرد و بر سراسر سيستان غالب شد.
او ادعا كرد كه خليفه دستور قلع و قمع خوارج و حفظ طرق و بسط امن را داده است. او امر بمعروف و نهي از منكر مي‌كرد و از افراط خوارج هم تجاوز نمود. از حد خود گذشت و اتباع امير خراسان را تحت سلطه خود قرار داد و از سيستان سوي هرات لشكر كشيد. امير خراسان در آن زمان محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر بن الحسين بود. محمد بن اوس انباري از طرف فرزند طاهر والي هرات بود. او براي مقابله يعقوب از هرات لشكر كشيد. لشكر خود را خوب آراست و با نيروي عظيم و اسلحه خوب بجنگ پرداخت. جنگي بسيار سخت رخ داد و عاقبت فرزند اوس شكست خورده تن بفرار داد و يعقوب هرات و پوشنج را گرفت هر دو شهر تابع يعقوب و بر عظمت او افزوده شد. امير خراسان هم از او بيمناك شد همچنين امراء ديگر در اطراف او.
ص: 51

سنه دويست و پنجاه و چهار

بيان كشتن بغاي شرابي‌

در آن سال بغاي شرابي كشته شد. علت قتل او اين بود كه معتز را وادار ميكرد كه بشهر بغداد منتقل شود. معتز خودداري مي‌كرد و اكراه داشت.
بغا سرگرم عروسي دختر خود شد كه او را همسر صالح بن وصيف كرده بود.
معتز باتفاق احمد بن اسرائيل سوار شد و كرخ سامرا را تا «بايكباك» ترك قصد نمود.
(در اصل نسخه بايكبال نوشته شده و ما آنرا از طبري تصحيح كرده‌ايم و بايدباي- يا بيك تركي و بعد از آن باز بك تركي باشد كه بمعني بزرگ است صاحب لقب هم ترك باشد).
با خليفه جمعي از مخالفين بغا هم سوار شده بودند. چون معتز بآنجا رسيد گروهي از اهالي كرخ و ساكنين آن محل باو پيوستند و همه متفقا بمحل كوشك در سامرا رفتند بغا شنيد خود با غلامان خويش كه عده آنها تقريبا پانصد تن بود با خويشان و سالاران و فرزندان خود خارج شد و بمحل «سن» رفت اتباع او بي تابي كردند و از وضع خود خشنود نشدند زيرا رفتن بآنجا بدون خيمه و لباس زمستان بسيار سخت و طاقت فرسا بود. بعضي از ياران بغا باو عدم رضاي آنها را خبر داد كه آنها دچار سرماي زمستان شده‌اند. گفت: بمن مهلت بده كه امشب فكر كنم. چون شب شد خود باتفاق دو غلام سوار زورق شد و رفت و با خود اسلحه حتي يك كارد نبرد.
هيچ يك از لشكريان از رفتن او آگاه نشد. معتز در غياب بغا آسوده نمي‌خوابيد و با سلاح مي‌غنود. بغا سوي پل رفت و آن هنگامي بود كه پاسي از شب گذشته بود. نگهبانان پل خواستند بدانند كه او كيست. يك غلام نهيب داد. بغا بباغ خاقاني رفت. عده از نگهبانان او را تعقيب كردند. بغا ايستاد و گفت: من بغا هستم يا با من بيائيد كه همه نزد صالح بن وصيف برويم يا فرمانبردار من باشيد كه من
ص: 52
نسبت بشما نيكي خواهم كرد. بعضي از آنها او را توقيف كردند و بعضي نزد معتز رفتند و باو خبر دادند. معتز هم دستور قتل او را داد. بغا را كشتند و سرش را نزد معتز بردند. بعد در سامرا بردار نصب كردند و از آنجا بشهر بغداد بردند كه در آنجا نصب شد. مغربيان پيكر او را آتش زدند و سوختند. او خواسته بود كه نزد صالح بن وصيف پنهان شود. كه چون عيد فرا رسيد كه نزديك بود او باتفاق صالح ضد معتز قيام كنند (و او را بكشد).

بيان آغاز كار احمد بن طولون‌

مصر قبل از اين امارت بايكبال (بايد باي بيك باشد و در طبري هم تقريبا چنين آمده زيرا بيك در تركي بمعني بزرگ است و اين نام بزرگ بزرگان يا خان خانان معني مي‌دهد و او هم ترك بوده) او يكي از بزرگترين فرماندهان ترك بود. او در (سامرا) اقامت داشت و طولون از طرف او در مصر نيابت مي‌كرد كه پدر احمد بن طولون بود و خود او نيز از تركان بود. احمد پس از پدر با خصال نيك و رفتار خوب زيست. چون طولون در گذشت با يك بال خواست كسي را بنيابت خود براي امارت مصر انتخاب كند باو گفته شد احمد بهترين شخص مي‌باشد زيرا نكورفتار است. او هم او را برگزيد و بمصر فرستاد. در مصر ابن مدبر مستوفي خراج بود كه خودسرانه تحكم مي‌كرد چون احمد رسيد دست ابن مدبر را كوتاه كرد و خود متصدي كار او شد و بر امارت آن كشور غلبه كرد.
بايكبال احمد را فقط براي حكومت و ايالت مصر برگزيده بود باستثناء اسكندريه و جاهاي ديگر. چون مهتدي بايكبال را كشت و مصر بدست ياركوج ترك افتاد او با احمد بن طولون دوست بود بدين سبب تمام مصر را باو سپرد و او والي و امير كل مصر شد. او نيروي كامل يافت و كار او بالا گرفت و مدت امارت او ممتد گرديد و اين فضل و توفيق خداوند است كه بهر كه اراده مي‌كند مي‌دهد و خداوند صاحب فضل عظيم مي‌باشد.
ص: 53

بيان واقعه مساور خارجي و لشكر موصل‌

مساور بن عبد الحميد بر نواحي و اطراف موصل غلبه كرده بود. حسن بن ايوب بن احمد بن عمر بن الخطاب عدوي تغلبي كه جانشين پدرش در موصل بود براي جنگ او عده بسياري گرد آورد يكي از امراء آنها حمدان بن حمدون جد امراء و پادشاهان حمداني (سيف الدوله و ناصر الدوله از آنها بودند) و امراء ديگر.
آنگاه براي مقابله مساور لشكر كشيد. از رود «زاب» هم گذشت. مساور از جاي خود عقب رفت و در محلي بنام «وادي الريات» لشكر زد كه آن دشت پر نشيب و بسيار عميق بود. حسن او را دنبال كرد در ماه جمادي الاولي مقابله رخ داد و سخت نبرد كردند. لشكر موصل شكست خورد و گريخت و بسياري بقتل رسيدند و عده كثيري در نشيب افتادند و آناني كه هلاك شدند بيشتر از كشتگان بودند. حسن خود نجات يافت و بمحل «اربل» كه امروز بهمين نام موسوم مي‌باشد رسيد. محمد بن علي بن السيد هم نجات يافت و گريخت ولي خوارج گمان بردند كه او حسن امير كل باشد او را دنبال كردند برگشت و سخت دليري كرد تا كشته شد. او بسيار شجاع بود. كار مساور بالا گرفت و عظمتي يافت و مردم از او سخت بيمناك شدند.

بيان حوادث‌

تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌18 53 بيان حوادث ..... ص : 53
آن سال ابو احمد بن الرشيد در گذشت. او عم واثق (خليفه) و عم متوكل و عم پدر منتصر و سنعين و معتز بود. برادر سه خليفه امين و مأمون و معتصم و دو برادرزاده او واثق و متوكل خليفه بودند و نواده‌هاي دو برادرش منتصر و مستعين و معتز خليفه بودند.
در جمادي الثانية علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن-
ص: 54
ابي طالب عليه السلام وفات يافت (نقي هادي امام دهمين شيعه اثنا عشري) در سامرا.
او يكي از ائمه محسوب مي‌شود كه شيعيان امامي او را امام مي‌دانند. ابو احمد بن متوكل بر او نماز خواند. او در سنه دويست و دوازده متولد شده بود.
در آن سال صالح بن وصيف امارت مصر و قنسرين و عواصم (جمع عاصمة كه مركز باشد) را بديوداد واگذار كرد.
در آن سال مفلح اهالي قم را قتل عام كرد. كشتار عظيمي واقع شد.
در آن سال باز اهالي مارده در اندلس با محمد بن عبد الرحمن امير اندلس ستيز كردند. سبب اين بود كه آنها از قديم با پدرش مخالف بودند كه بر آنها غالب شد و بسيار از مردم آن شهر پراكنده شدند. بعد دوباره هر كه گريخته بود بازگشت و همه در آن شهر جمع شدند و باز تمرد كردند. محمد لشكر كشيد و آنها را محاصره كرد و سخت گرفت ناگزير تسليم شدند آنها را بشهر «قرطبه» منتقل كرد و اموال آنها را بخود آنها واگذار نمود آنگاه ديوار و حصار و باروي شهر مارده را ويران كرد ولي محل اقامت حكام و امراء را مستحكم نمود.
در آن سال «اردون» فرزند «ودمير» امير «جليقيه» در اندلس درگذشت.
«اذفونش» بسن دوازده سالگي جانشين او شد.
در آن سال ماه دچار خسوف شد (مولف كسوف آورده كه براي آفتاب استعمال مي‌شود). خسوف ماه كامل بود كه هيچ چيز از آن ديده نمي‌شد.
در بلاد اندلس قحط و غلاي شديد رخ داد. آن قحط و خشك‌سالي از سنه دويست و پنجاه و يك متوالي و پيوسته بود تا سنه دويست و پنجاه و پنج كه خداوند آنرا دفع كرد.
در آن سال دلف بن عبد العزيز بن ابي دلف عجلي باهواز رسيد. جنديشابور و شوشتر را گرفت و دويست هزار دينار خراج گرفت و بازگشت پدرش باو دستور آن جمله را داده بود.
در ماه رمضان نوشري سوي مساور لشكر كشيد با او مقابله و جنگ كرد مساور
ص: 55
شكست خورد و گريخت و بسياري از اتباع او كشته شدند.
علي بن الحسين بن اسماعيل بن عباس بن محمد (عباسي) امير الحاج شد.
در آن سال ابو الوليد بن عبد الملك بن قطن قيرواني نحوي در قيروان وفات يافت او در نحو و لغت و لسان عرب پيشوا و دانشمند بود. در سنه دويست و پنجاه و پنج درگذشت و اين اصح روايات است.

سنه دويست و پنجاه و پنج‌

بيان غلبه يعقوب بن ليث صفار بر كرمان و تصرف آن ديار

در آن سال يعقوب بن ليث صفار كرمان را گشود. سبب اين بود كه علي بن حسين بن شبل امير فارس بود بمعتز نوشت و از او خواست كه كرمان را ضميمه فارس نمايد زيرا خانواده طاهر در قبال يعقوب ضعيف و عاجز مي‌باشند و يعقوب سيستان را از آنها گرفت. علي بن حسين بن شبل پرداخت خراج را بتعويق و تأخير انداخته بود. معتز باو نوشت كه كرمان تحت امارت تست و در عين حال فرمان ايالت كرمان را براي يعقوب صادر كرد تا هر دو را بجان يك ديگر اندازد تا مخارج لشكر كشي يكي از آن دو از دوش او (معتز) ساقط شود و هر كدام كه نابود شود بسود او خواهد بود آنگاه خود با يك دشمن ستيز خواهد كرد. هر يك از آن دو تظاهر بفرمانبرداري مي‌كردند ولي حقيقت نداشت و هر دو باطنا متمرد بودند و معتز هم بر عصيان دروني آن دو واقف بود. علي بن حسين بن شبل طوق بن مفلس را براي ايالت كرمان فرستاد، يعقوب هم براي تصرف آن شتاب كرد ولي طوق زودتر رسيد و مدت دو ماه در شهر ماند. فاصله ميان او و يعقوب يك مرحله بود ولي هيچ يك از آن دو بمقابله نپرداختند. چون مدت بدرازا كشيد يعقوب تظاهر كرد كه بسيستان برگردد و دو منزل هم عقب كشيد. طوق بر عقب رفتن او آگاه شد گمان برد كه او از تسخير كرمان
ص: 56
منصرف شده. دستور داد كه سلاح را اندازند و خود براي شادي و باده‌گساري و طرب نشست. يعقوب مطلع شد فورا بازگشت و دو منزل را در يك زور طي كرد و نزديك شد ناگاه طوق گرد و غبار را ديد پرسيد آن گرد چيست باو گفتند: گرد گله است تا خواست بداند يعقوب رسيد و باو احاطه كرد و تا اتباع او خواستند دفاع كنند خود را در محاصره ديدند. يعقوب بلشكريان خود گفت: براي آنها راه باز كنيد تا بگريزند. راه داد و محصورين تماما گريختند و يعقوب طوق را اسير كرد.
علي بن الحسين چند صندوق پر از غل و زنجير با طوق فرستاده بود كه گرفتاران بند كند و نيز چند صندوق نشان و بازوبند و طوق گردن براي كسانيكه دليري كنند و فاتح شوند فرستاده بودند كه بسپاهيان امتحان شده بدهد. چون يعقوب لشكرگاه طوق را غارت كرد آن صندوقها را ربود و باز كرد و ديد و از طوق پرسيد: اينها چيست اي طوق؟ او شرح داد. يعقوب بازوبندها و نشانها را گرفت و بسپاهيان خود داد و غل و زنجيرها را بدست و پاي اسراي علي ابن الحسين نهاد.
چون آستين از دست طوق برداشته شد كه زنجير و دست‌بند بازوبند يعقوب ديد دستمالي بدست طوق بسته شده پرسد: اي طوق اين چيست؟ پاسخ داد: من دچار حرارت و طغيان خون شده بودم. رگ خود را زدم و قصد كردم كه خون بگيرم (از عيش و نوش و از افراط در لذت و خوشگذراني)، يعقوب دستور داد كه موزه (چكمه) او را از پا در آرند. موزه را كشيدند نان خشك از آن ريخت بطوق گفت: اين خرده نان را كه مي‌بيني بقيه خوراك من است كه نان خود را در موزه خود مي‌گذارم و هر وقت گرسنه شوم از آن تناول مي‌كنم. مدت دو ماه است كه من كفش را از پا بيرون نكشيدم (عادت اين بود كه نان يا سلاح يا نامه و اشياء ديگر را در موزه كه چكمه باشد محفوظي مي‌داشتند) تو بزم مي‌گيري و سرگرم عيش و نوش و طرب مي‌شوي! پس از آن يعقوب وارد كرمان شد و آنرا بسيستان ملحق كرد.
ص: 57

بيان تملك فارس و فتح آن بدست يعقوب‌

در چهارم جمادي الاولي يعقوب بن ليث فارس را گشود و تملك نمود.
چون علي بن الحسين بن شبل امير فارس دانست كه يعقوب بطوق چه كرد يقين نمود كه او را قصد خواهد كرد. علي در شهر شيراز بود بجمع لشكر آغاز نمود.
چون سپاه خود را گرد آورد براه تنگ منتهي بشيراز رفت و آماده كارزار گرديد. آن راه تنگ از يك طرف بكوه محدود و از طرف ديگر برود متصل كه آن رود يا درياچه گود و غير قابل عبور بود. علي بن الحسين با سپاه خود راه را تنگ گرفت و در پيرامون آن لشكر زد كه از آن راه يك تن بيشتر نمي‌تواند بگذرد و سپاهيان يك يك بايد بروند آن راه تنگ منتهي بصحرا مي‌شد. علي با خود گفت:
يعقوب بر عبور و رسيدن بما قادر نخواهد بود. علي سپاه را در آنجا قرار داد و خود شخصا بازگشت. يعقوب با سپاه خود بآن تنگنا رسيد بفاصله يك ميل لشكر زد.
خود باتفاق يك مرد رفت و آن راه تنگ را ديد اتباع علي بن الحسين باو دشنام مي‌دادند و او خاموش بود پس از آن نزد سپاهيان بازگشت. روز بعد هنگام ظهر لشكر كشيد و به آن راه تنگ رسيد. دستور داد تمام بار را بر زمين بگذارند و زينها را از اسبها بردارند و بر اسبهاي لخت سوار شوند همه اطاعت كردند و هر چه دستور داد بكار بردند.
سگي كه همراه داشت با خود برد و در آب انداخت (در طبري سگ گرگي آمده كه باين عبارت است: كلبا ذئبيا) اتباع علي بن الحسين مي‌ديدند و مي‌خنديدند.
يعقوب بدنبال سگ اسب خود را به آب انداخت و سواران بدنبال او شناكنان عنان اسبها را رها كرده نيزه‌ها را حواله نموده بدنبال سگ عبور كردند. علي بن- الحسين نزد سپاهيان خود برگشته بود و آماده كارزار گرديد و چون ديد يعقوب و سپاهيان دلير و با تهور عبور كردند متحير و مبهوت شد. هر تدبيري كه براي
ص: 58
جنگ داشت بباد رفت. سپاهيان يعقوب از پشت سر بسپاه علي هجوم بردند و تا به آخر لشكر رسيدند اول لشكر گريخت و بشيراز پناه برد زيرا خود را ميان دشمن و راه تنگ ديدند و حتما بدام مي‌افتادند. جا تهي كردند و رفتند. علي بن الحسين هم در حال گريز از اسب افتاد و او را زنده گرفتند و نزد يعقوب بردند. يعقوب او را بند كرد و لشكرگاه را غارت نمود. شبانه هم داخل شهر شيراز شد هيچ كس هم از جاي خود نجنبيد. روز بعد بامدادان سپاهيان يعقوب كاخ علي بن الحسين و خانه سران سپاه را غارت كردند. اموال را ربودند و خراج را گرفت و بسيستان بازگشت.
گفته شد: هنگامي كه يعقوب از درياچه گذشت جنگي سخت ميان سپاه او و سپاه علي بن الحسين رخ داد.
علي بسياري از موالي و غلامان و كردان (لرها) جمع كرده چه سوار و چه پياده كه عده آنها بالغ بر پانزده هزار مرد جنگي بود و سپاه خود را آراست كه ميمنه و ميسره و قلب مرتب كرد. خود او در قلب قرار گرفت. صفار (يعقوب) از رود و درياچه گذشت و بمقابله لشكر علي در خشكي پرداخت. خود و سپاه او يكباره بلشكر علي حمله كردند. آنها اول پايداري و دليري كردند و در دفعه دوم جا تهي نمودند. او با عده خويش دليري حقيقي كردند و آنها شكست خورده گريختند و ندانستند كجا خواهند رفت كه آنها را باز گرداند و آنها را بخدا سوگند ميداد كه پايداري كنند و برگردند و آنها گوش ندادند. پيادگان زار كشته شدند و كسي از آنها نماند. سواران بدروازه شيراز رسيدند. هنگام عصر بود كه با ازدحام وارد شهر شدند و هر يكي بجائي پناه بردند. بعضي از آنها در گريز باهواز نيز رسيدند.
چون صفار ديد در كشتن آنها افراط شده دستور داد كه دست بردارند و اگر دستور او نبود تمام افراد سپاه نابود مي‌شدند. عده مقتولين بالغ بر پنج هزار گرديد.
علي بن الحسين سه زخم برداشت و گرفتار شد چون او را شناختند نكشتند. صفار وارد شهر شيراز شد و در كوي و برزن گشت و منادي امان داد و مردم آرام گرفتند.
ص: 59
علي را دچار انواع شكنجه‌ها كرد و از اموال او هزار كيسه برد. گفته شد چهار صد سلاح و اسب هم بسيار ربود همچنين چيزهاي ديگر كه حد و مرز نداشت. بخليفه نامه نوشت و اظهار طاعت كرد و هداياي گرانبها تقديم نمود از جمله ده باز شكاري سفيد و يك باز ابلق (دو رنگ) و صد من مشك و غير از آن از تحف و خود بسيستان بازگشت علي را هم همراه خود برد همچنين طوق كه قبل از آن گرفتار شده بود.
چون از پارس خارج شد خليفه حكام و عمال خود را بدان ديار فرستاد.

بيان خلع و مرگ معتز

روز چهارشنبه سه روز مانده از پايان ماه رجب معتز (از خلافت) خلع شد و دو روز مانده از شعبان مرگ او را آشكار كردند. علت خلع او اين بود كه تركان منشيان و بزرگان ديوان را تحت فشار گذاشته و آزار دادند كه مال از آنها گيرند و چون مالي بدست نياوردند چنانكه اشاره كرديم معتز را قصد و ارزاق خود را از او مطالبه كردند و گفتند: حقوق ما را بده تا ما صالح بن وصيف را بكشيم. او چيزي نداشت كه به آنها بدهد. آنها راضي شدند كه او پنجاه هزار دينار به آنها بدهد او نزد مادر خود فرستاد و از او مال خواست مادرش پاسخ داد كه چيزي در دست ندارد.
چون تركان ديدند كه از معتز چيزي بدست نخواهند آورد همچنين از مادرش و در بيت المال هم چيزي موجود نيست. با مغربيان و اهالي فرغانه متفق شدند كه معتز را از خلافت خلع كنند. او را قصد كردند و فرياد زدند. صالح بن وصيف و محمد بن بغا معروف ابو النصر و بايكبال (باي بيك) با اسلحه بر او وارد شدند و دم در ايستادند و پيغام دادند كه معتز حاضر شود. پاسخ داد كه من ديروز دوا خوردم و سخت كارگر افتاد و اگر كار لازمي داريد كسي را نزد من بفرستيد، گروهي از آنها بر او داخل شدند و پاي او را گرفتند او را روي زمين كشيدند و با گرز بر سر او زدند و جامه او را دريدند و او را در آفتاب نگهداشتند و از شدت گرما يك پا بر زمين مي‌نهاد و پاي ديگر برمي‌داشت و بعد عوض و بدل مي‌كرد. بعضي هم باو
ص: 60
لطمه و مشت مي‌زدند و او با دست روي خود را مي‌گرفت كه از شدت ضرب بكاهد.
پس از آن او را بيك حجره بردند و حبس نمودند. بعد ابو الشوارب (قاضي القضاة) و جماعت ديگري را احضار كردند و آنها را شاهد خلع او قرار دادند. و نيز گواهي دادند كه معتز و مادرش و خواهرش و فرزندانش در امان خواهند بود.
مادرش را محاصره كرده بودند او قبل از واقعه احتياط كرده يك نقب حفر نموده كه از كاخ بخارج منتهي مي‌شد خود و خواهر معتز از آن نقب خارج شدند.
معتز را بكساني سپردند كه او را شكنجه دهند و او را سه روز از آب و نان منع كردند و از شدت تشنگي خواست يك جرعه آب چاه بنوشد و باو ندادند بعد او را در يك زير زمين انداختند و در سرداب را با آجر گرفتند و او را در آنجا مرد.
بعد نعش او را خارج كردند. بني هاشم و سران سپاه را احضار كردند و جسد او را ارائه دادند كه اثر ضرب و قتل در آن نبود. نعش را در مقبره منتصر دفن كردند.
مدت خلافت او از هنگام بيعت تا روز خلع چهار سال و شش ماه و بيست روز بود.
سن او بيست و چهار سال بود. او سفيد رو و سياه مو و خوش چشم و زيبا دو گونه‌اش سرخ و خوش اندام بود. در شهر سرمن‌رأي (سامرا) متولد شد فصيح و نيك سخن بود.
از جمله سخن بليغ او اين است: كه چون مستعين سوي بغداد رخت كشيد معتز گروهي از خردمندان را جمع كرد و به آنها گفت:
آيا مي‌بينيد اين گروه گمراه كه نفاق و بددلي آنها آشكار گرديد؟ آنها فرو مايه و عصيان پيشه و پست فطرت هستند هيچ مرامي ندارند كه بدان توسل جويند اختيار و انديشه در كار و فهم و تميز هم ندارند. گناهكاري و ادامه حرم و تباهي آنها را مغرور كرده و كار زشت آنان را در نظر آنها نكو نموده. آنها كم هستند هر چند در ظاهر فزون مي‌باشند. آنها بد نام هستند هر گاه نام آنان خوش نام باشد. من اين را مي‌دانم كه براي فرماندهي و سالاري و نگاهداري مرزها و مردم داري و تدبير كارها و حفظ كشور و اداره امور مردي بايد كه چهار خصلت در او جمع شده باشد. اول:
ص: 61
خير و عز و لياقتي كه با آن بتواند كارها را اداره كند وارد و صادر نمايد و آغاز و انجام دهد. دوم: علم و دانش و متانتي كه او را از تهور و سبك مغزي و تندروي و عدم مطالعه مصون بدارد كه كارها را فقط در وقت خود انجام دهد.
مرد بايد داراي شجاعتي باشد كه حوادث جانكاه و بليات از تدبير او نكاهد و اموال را در كارهاي ضروري صرف كند و از تبذير و اسراف نترسد هر گاه مقتضي شود و از او بخواهند مال را بدهد و خوار كند. سيم: تسريع در پاداش نكوكاران و ياران خوب باشد همچنين كيفر تبه كاران و گمراهان و ستمگران. بايد مستعد دفع و علاج حوادث روزگار و آماده كارزار باشد.
چهارم: برداشتن حاجب و دربان و آزاد گذاشتن رعيت در ملاقات سلطان.
عدالت و قضاء و تساوي حقوق توانگران و ضعفاء هميشه بايد بيدار و هشيار بود كه از وقوع حادثه سخت و نزول بلاء مضطرب نبايد شد. من براي مردم مردي از موالي برگزيده‌ام كه عزم او راسخ و راي او نافذ و مصيب است هرگز از فزوني نعمت مغرور نمي‌شود و از آنچه پشت پرده است نگران نگردد و از وقوع حادثه نترسد او مانند كركدن باشد كه در عالم اسلام نيرومند باشد اگر او را تحريك كنند حمله مي‌كند و اگر حمله كند و بدندان گيرد مي‌كشد. نيروي او آماده و انتقام او شديد باشد. با عده كم بمقابله عده بسيار ايستادگي و مقاومت و دليري كند. قلب او مانند آهن باشد. كينه‌جو و پايدار باشد. سپاه دشمن او را مرعوب و منكوب نكند. شجاع و قوي باشد. حاجت بافزايش عده و نيرو نداشته باشد. كسي نتواند از او بگريزد. آتش حميت او هميشه روشن و همت او بلند باشد. در قبال تمنيات و شهوات خود عاجز و خوار نگردد و از مصائب و بليات بيچاره نشود.
اگر برود رستگار گردد و اگر وعده كند انجام دهد نيروي او در كارزار پيروز باشد. هر كه بخواهد با او مسابقه كند توفيق يابد و هر كه بخواهد بر او برتري يابد سرنگون گردد و هر كه بخواهد مانند او شود خسته مي‌گردد و هر كه او را ياري كند بهره از او گيرد.
ص: 62

بيان خلافت مهتدي‌

در روز چهارشنبه يك روز مانده از ماه رجب براي محمد بن واثق بيعت گرفته و لقب مهتدي باللّه باو داده شد. كنيه او ابو عبد اللّه بود. مادرش رومي (كنيز) كه «قرب» نام او بود. ولي هيچ كس با او بيعت نكرد. معتز را حاضر كردند بعجز و خلع خود اقرار و ميل خود را نسبت بمهتدي اظهار كرد آنگاه خواص و عوام با او بيعت كردند.

بيان شورش در بغداد

در آخر ماه رجب (سلخ) سال جاري عوام در بغداد ضد سليمان بن عبد اللّه شوريدند علت اين بود كه نامه و دستور مهتدي (خليفه جديد) بسليمان رسيده بود كه براي او از اهالي بغداد بيعت بگيرد. ابو احمد (برادر معتز) در بغداد بود كه معتز او را بدانجا تبعيد كرد چنانكه گذشت. سليمان او را در خانه خود نگهداشت عوام خبر خلع معتز را شنيدند بكاخ سليمان هجوم بردند و اتباع سليمان با آنها جنگ كردند و سليمان بآنها گفت: ما هنوز از سامرا (و خلع معتز) خبر نداريم و دستوري بما نرسيده.
مردم آن روز را پس از نبرد متفرق شدند و روز بعد دوباره تجمع و كاخ سليمان را محاصره كردند. آن روز جمعه بود كه در جامع بنام معتز خطبه خوانده شد باز مردم رفتند و روز شنبه برگشتند. بر كاخ سليمان هجوم بردند و ابو احمد را خليفه خواندند و براي بيعت او دعوت كردند و از سليمان خواستند كه او را بآنها ارائه دهد او هم ابو احمد را ظاهر كرد و وعده داد كه هر چه بخواهند انجام دهد و دوستدار آنها باشد آنها هم پس از تاكيد در نگهداري و حراست ابو احمد بازگشتند. پس از آن از سامرا وجه نقد براي آنها فرستاده شد كه با مهتدي بيعت كنند آنها هم قبول كردند و آرام گرفتند و آن در هفتم ماه شعبان بود.
ص: 63

بيان خروج قبيحة مادر معتز از اختفا

پيش از اين نوشتيم كه قبيحه مادر معتز هنگام قتل فرزندش مخفي شد. سبب اين بود كه او با منشيان دربار توطئه قتل صالح بن وصيف را چيده بود. و چون صالح آگاه شد و آنها را گرفت و شكنجه داد قبيحه دانست كه آنها راز را ابراز خواهند كرد هر چه در گنجها بود از نقد و جواهر و مال بيرون برد و بمعتمدين سپرد و براي فرار خود هنگام محاصره يك نقب از كاخ تا خارج زد كه وقت لزوم از آن بگريزد و گريخت چنانكه اشاره شد. آن نقب از حجره محل اقامت او تا خارج بود كه كسي نمي‌توانست بر آن آگاه شود. چون واقعه معتز رخ داد او زود از آن نقب خارج شد و چون خواستند او را دستگير كنند نتوانستند. آن نقب را هم پيدا كردند و در آن داخل و خارج شدند ولي اثري از او نيافتند. پس از آن دانست آن كسي كه نزد او مخفي شده قصد دارد او را تسليم صالح كند و اموال او را بگيرد خود كوشيد كه راهي يابد زني عطر فروش نزد صالح فرستاد و او توسط و شفاعت كرد و قبيحه از خفاگاه خود خارج شد. اموالي در بغداد بقيمت پانصد هزار دينار داشت آنها را نزد خود حاضر كرد. چند گنج زير زمين پنهان كرده بود كه بدست آمد از جمله خانه زير زمين ساخته كه هزار هزار دينار (زر) در آن پنهان كرده بود باضافه سيصد هزار دينار. در يك سبد مقدار بسيار زمرد خالص ديدند كه كسي تا آن زمان مانند آن نديده بود. سبد ديگر پر از مرواريد بسيار درشت و در سبد ديگر يك كيلچه (كيل- چه- از كيل كه پيمانه باشد و مصغر است) ياقوت احمر كه مانند آن پيدا نمي‌شد.
تمام آن اموال براي صالح حمل شد. صالح بآن زن زشت كار (قبيحه) دشنام داد و گفت: تو فرزندت را بكشتن دادي كه پنجاه هزار دينار خواسته بود و ندادي در حاليكه چنين اموال گرانبها نزد تو بود. پس از آن قبيحه بمكه رفت. شنيده شد
ص: 64
با صداي بلند صالح بن وصيف را نفرين مي‌كرد و مي‌گفت: خداوندا صالح را رسوا كن كه مرا رسوا كرد و فرزندم را كشت و پرده مرا دريد و مال مرا گرفت و مرا از شهر خود تبعيد كرد و عفت مرا ربود و مرتكب عمل زشت نسبت بناموس من شد و آنگاه در مكه اقامت گزيد. متوكل او را قبيحه لقب داده بود زيرا بسيار زيبا بود (بر عكس حسنه) چنانكه سياه را كافور گويند (بر عكس نهند نام زنگي كافور).
مادر مهتدي زن مستعين شده بود چون مستعين را كشتند معتز او را در كاخ رصافه بازداشت تا در آنجا مرد و آن پيش از خلافت مهتدي بود. چون مهتدي بخلافت رسيد گفت: من مادر ندارم كه هر سال ده هزار دينار عايدي حاصل باو بدهم كه خرج كنيز و خادم كند. من فقط قوت براي خود و فرزندان خود ميخواهم و اگر اضافه بر آن بخواهم براي برادرانم خواهد بود كه سخت تنگدست و دچار عسرت هستند.

بيان قتل احمد بن اسرائيل و ابي نوح‌

در آن سال احمد بن اسرائيل كشته شد كه صالح او را شكنجه داده و اموال وي را ربوده بود. مال حسن بن مخلد را هم گرفت. بعد احمد بن اسرائيل و ابو نوح را دستور داد بقصد كشتن تازيانه بزنند. هر يكي را پانصد تازيانه زد و كشت. هر دو را بخاك سپردند. حسن بن مخلد زنده ماند.
چون مهتدي خبر قتل آن دو شخص را شنيد گفت: آيا كيفر ديگري جز تازيانه نيست. ممكن نبود آنها را بزندان بسپارند؟ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ و اين آيه را تكرار كرد.

بيان امارت سليمان بن عبد الله در بغداد و شورش سپاهيان و عوام‌

در ماه رمضان تمام مردم بغداد باتفاق سپاهيان ضد محمد بن اوس بلخي شوريدند.
ص: 65
علت اين بود كه محمد بن اوس با سليمان بن عبد الله بن طاهر بفرماندهي لشكر خراسان و اوباشي كه از آن ديار همراه آمده بودند از خراسان ببغداد رسيد.
سپاهيان و اوباش متفرقه در دفتر سپاه عراق نام نداشتند كه بآنها مواجب دهند.
عادت و رسم اين بود كه هر سپاهي كه از خراسان مي‌رسيد در دفتر ارزاق ثبت و نامش نوشته مي‌شد كه هر مقداري كه در خراسان دريافت مي‌كرد در عراق مي‌گرفت و وجه آن از عايدات املاك ورثه طاهر بن الحسين تاديه مي‌شد و بخراسان مي‌نوشتند كه عوض اموال ورثه از بيت المال خراسان گرفته و به آنها در خراسان داده شود چون عبيد الله بن عبد الله شنيد كه سليمان از خراسان وارد ميشود و زمام امور را در دست خواهد گرفت. هر چه در بيت المال از اموال ورثه بود ربود علاوه بر آن اموالي را گرفت كه حق او نبود و بديگران اختصاص داشت آنگاه در شرق دجله در محل «جويث» اقامت نمود و بعد از آنجا بغرب دجله انتقال يافت. سليمان هنگامي رسيد كه بيت المال از اموال ورثه تهي شده بود. دنيا بر او تنگ شد. از اموال سپاه بغداد و چاكران مال گرفت و باتباع خود داد. سپاهيان و چاكران حقوق خود را مطالبه كردند و خزانه تهي بود. كسانيكه با محمد بن اوس از خراسان رسيده بودند نسبت باهالي بغداد بدرفتاري كردند. مرتكب هتك ناموس شدند. زنان و حرم اين و آن و پسران را بعنف مي‌گرفتند. مردم بغداد نسبت به آنها كينه برداشتند و سخت خشمناك شدند. مردم با سپاهيان (كه حقوق خود را مطالبه مي‌كردند) متفق شدند و همه سوي زندان رفتند كه در محل «باب الشام» بود در زندان را شكستند و زندانيان را آزاد نمودند. جنگ هم ميان آنها و سپاهيان و اوباش خراسان كه با محمد بن اوس آمده بودند واقع شد. ابن اوس و اولاد و اتباع او بجزيره پناه بردند.
عوام هم فرياد زدند هر كه بخواهد غارت كند با ما بيايد.
گفته شد قريب صد هزار يغماگر بجزيره رفتند سپاهيان هم بمساعدت غارتگران شتاب كردند كه همه با اسلحه حمله نمودند. ابن اوس بخانه خود پناه برد. مردم بدنبال او رفتند و جنگ واقع شد. نصف روز سخت نبرد كردند
ص: 66
و ابن اوس مجروح شد و تن بفرار داد اتباع او هم بدنبالش گريختند تا بمحل «باب الشماسيه» رسيدند، خانه او را غارت كردند و هر چه داشت ربودند. گفته شد قيمت اموال او بالغ بر دو هزار هزار درهم بود. آنچه از او غارت شد حد و حصر نداشت. اهالي بغداد خانه‌هاي اوباش را هم غارت كردند (اوباشي كه با ابن اوس بودند). سليمان بن عبد الله بابن اوس پيغام داد كه بخراسان برگردد و ديگر ببغداد باز نيايد كه باو راه نخواهد داد. او هم با عده خود رفت و در عرض راه نهروان را غارت كرد و فتنه و فساد ايجاد نمود.
بايكبال (باي بيك) ترك هم رسيد راه خراسان باو واگذار شد (حفظ و حراست راه) و آن در ماه ذي القعده بود.
مساور بن عبد الحميد مردي بنام موسي را در محل «دسكره» و پيرامون آن با عده سيصد مرد گماشته كه (حفظ) راه بين حلوان و شوش بعهده او بود كه معبر راه خراسان و بطن جوخي از آن راه است.
در آن سال مهتدي (خليفه) دستور داد: زنان بدكار و رقاصه‌ها و مطربين از شهر سامرا اخراج شوند و نيز دستور داد شيرها و وحوش و درندگان كه در باغ وحش خليفه بود همه را بكشند سگها را هم طرد و اخراج كرد، هر ستمي كه وارد شده جبران و دفع ظلم كنند و حق مردم را بخود برگردانند. خود هم براي عموم شاكيان و دادخواهان نشست و آن زمان دنيا پر از فتنه و ظلم بود.

بيان فتح طبرستان بدست مفلح و بازگشت مفلح‌

در آن سال مفلح لشكر كشيد و با حسن بن زيد علوي جنگ كرد. حسن گريخت و بديلمان پناه برد. مفلح وارد شهر شد و خانه‌هاي حسن را آتش زد بعد ديلمان را قصد كرد كه حسن را دستگير كند سپس بازگشت. موسي بن بغا هم از ري بازگشت. سبب عودت او اين بود كه قبيحه مادر معتز باو نوشته بود كه برگردد
ص: 67
زيرا فتنه تركان بر پا شده بود و اميدوار بود موسي بن بغا قبل از گرفتاري فرزندش برسد. موسي تصميم گرفت كه بازگردد بمفلح هم نوشت كه از طبرستان برگردد و در ري او باو ملحق شود. نامه موسي هنگامي بمفلح رسيد كه او حسن بن زيد علوي را در ديلمان دنبال ميكرد. چون نامه موسي باو رسيد او بازگشت. مردمي كه از دست حسن از طبرستان و خانه‌هاي خود گريخته بودند نزد مفلح رفتند و از او خواستند كه او بماند تا آنها بخانه خود برگردند. از او پرسيدند: علت بازگشت او چيست؟
او خبر داد كه نامه امير رسيده ولي موسي نتوانست از ري خارج شود و وسايل عودت او ميسر نشد تا آنكه خبر قتل معتز بيعت و مهتدي رسيد او هم با مهتدي بيعت كرد. پس از آن موالي (تركان و سپاهيان ديگر از چاكران و بندگان) بر صالح بن وصيف رشك بردند زيرا شنيدند كه او اموال حاشيه و منشيان و كارمندان ديوان و اسباب و اموال معتز را برده و بر سپاهيان مقيم سامرا حسد بردند كه ثروت بدست آورده بودند.
موسي بن بغا را وادار كردند كه باز گردد در آن هنگام مفلح هم رسيد او از ري خارج شد ناگاه نامه مهتدي باو رسيد كه دستور داده بشهر ري بازگردد و آن حدود را نگهدارد او قبول نكرد. مهتدي دو شخص از بني هاشم بنمايندگي خود نزد موسي بن بغا فرستاد كه باو خبر بدهند كه سامرا دچار بحران اقتصادي شده و از غلبه علويان در طبرستان و ري بيمناك است. باز او نشنيد. صالح بن وصيف عدم قبول او را در يك نحو تمرد پر خطر دانست و مهتدي را از عاقبت كار تخويف مي‌كرد و خود را از عصيان او كنار كشيده كه از عاقبت كار بري خواهد بود و چون موالي (سپاه موسي) اصرار نمايندگان را ديدند خواستند آنها را بكشند. موسي هم عذر خواست كه سپاهيان قبول نمي‌كنند و تا بدربار نرسد همراهان او متقاعد نخواهد شد و نمايندگان را گواه خود نمود كه اگر بخواهد بر خلاف رأي سپاهيان باز گردد او را مي‌كشند. عده از سران سپاه را هم با نمايندگان همراه كرد و بسير خود ادامه داد. در سنه دويست و پنجاه و شش وارد شهر سامراء شد.
ص: 68

بيان تسلط مساور بر شهر موصل‌

چون سپاه موصل از حمله مساور خارجي منهزم شد چنانكه شرح داده بوديم كار او بالا گرفت و بر عده او افزوده شد. لشكر كشيد و در خارج شهر موصل لشكر زد. لشكرگاه او در محل دير اعلي بود امير شهر موصل ناگزير پنهان شد. امير در آن وقت عبد الله بن سليمان بود كه از نبرد مساور بسبب ناتواني رخ تابيد. اهالي موصل هم چون مايل مخالفت با دولت وقت بودند بدفاع نپرداختند. مساور گروهي فرستاد كه كاخ امير شهر را آتش بزنند رسيدند و آتش زدند. مساور هم داخل شهر شد و بدون جنگ موصل را گرفت و هيچ كس مانع نشد روز جمعه مردم يا بعضي از تمام مردم در مسجد حاضر شدند و او بر منبر رفت و خطبه نمود و چنين گفت: خداوندا ما را نيكودار و اصلاح كن. امراء و حكام ما را هم اصلاح كن.
و چون نماز خواند دو انگشت خود را در گوش نهاد و بلند تكبير كرد (الله اكبر گفت) شش بار هم تكبير كرد. (بطريقه خوارج) چون خواست بر منبر خطبه كند عده از ياران خود را با شمشيرهاي آخته در پله‌هاي منبر گماشت كه او را حراست و حفظ كنند زيرا از مردم موصل بيمناك بود. پس از آن موصل را ترك كرد و نتوانست در آنجا اقامت كند زيرا عده مردم آن شهر بسيار بودند. بمحل «حديثه» رفت و آنجا را مركز و محل مهاجرت خود قرار داد.

بيان آغاز كار صاحب الزنج‌

در ماه شوال (سال جاري) مردي در فرات بصره ظهور و ادعا كرد كه نامش محمد بن احمد بن عيسي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام است. او زنگيان را (سپاهيان كه اغلب آنها بنده زر خريد بودند) كه ساكن (يا كارگر زمين‌هاي شورزار چنانكه در طبري آمده) شوره‌زار بودند، گرد خود جمع و بمتابعت دعوت نمود. (او مردي علوي و شجاع و اديب و داراي شهامت و عزت نفس بود از
ص: 69
ايران بعراق رفت و بني العباس منكر نسب او بودند زيرا خلافت آنها را متزلزل و نزديك بود منقرض كند. اغلب سرداران و مشاورين او ايراني بودند و نهضت او ايراني محسوب مي‌شد ولي اغلب سپاهيانش سياه پوست بودند كه بنام تساوي نژاد و آزادي بندگان آنها را جمع كرده بود).
صاحب الزنج (زنگي يار) از رود دجله گذشت و در محل «ديناري» اقامت گزيد ابو جعفر گويد: (مقصود طبري كه تاريخ او را مانند تاريخ ديگر بتفصيل آورده).
نامش چنانكه آمده محمد بن عبد الرحيم از قبيله قيس و مادرش دختر علي بن رحيب- بن محمد بن حكيم از بني اسد بن حزيمه از قريه تابع شهر ري بود. او مي‌گفت:
جد من يكي از كسانيست كه ضد هشام بن عبد الملك بياري زيد بن علي بن الحسين قيام كرده بود و چون زيد كشته شد جد من گريخت و بشهر ري پناه برد و بيك ديه كه نامش «ورزنين» بود رفت و اقامت گزيد. جد پدري من هم عبد الرحيم مردي از قبيله قيس بود كه در طالقان متولد شد و بعد بعراق رفت و يك كنيز سندي خريد و محمد (كه پدرش باشد) از آن كنيز متولد شد.
صاحب الزنج در آغاز قدوم خود با اتباع منتصر (خليفه عباسي كه متوكل پدرش را كشت) ارتباط و دوستي داشت. يكي از ياران منتصر غانم شطرنجي و ديگري سعيد صغير بودند كه متكفل معاش او شدند. او آنها را مدح ميكرد و با شعر از آنها و ديگران صله و انعام مي‌گرفت.
پس از آن صاحب الزنج از شهر سامرا در سنه دويست و چهل و نه خارج شد و بحرين را قصد كرد و در آنجا ادعا نمود كه علي بن عبد الله بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيد الله بن عباس بن علي بن ابي طالب است. در محل هجر مردم را دعوت و تبليغ كرد. گروهي از اهالي متابعت كردند و جنگي ما بين آنها و سايرين رخ داد و عده كشته شدند.
اهالي بحرين او را مانند يك پيغمبر پذيرفتند و مقام مقدس دادند و او باج و خراج گرفت و حكم او مطاع شد و با كاركنان دولت جنگ و ستيز نمود و جمعي
ص: 70
را كشت. بخونخواهي قيام كردند و خواستند او را بكشند ناگزير بمحل حسا (اكنون در تصرف دولت سعودي مي‌باشد و مركز شيعيان بود كه حسا و قطيف باشد) رفت و نزد قومي از بني سعد بن تميم كه بنو الشماس باشند اقامت گزيد.
جماعتي از اهالي بحرين هم با او بودند كه يحيي بن محمد ازرق و سليمان بن جامع كه فرمانده سپاه او شد از آنها بودند. او صحرا نورد شد و از يك جا بجاي ديگر منتقل مي‌گرديد. از او نقل شده كه در آن روزگار كه او بيابان گرد بود گفته بود كه آيات و دلايل پيشوائي من پديد آمده و براي مردم روشن شده. يكي از آنها اين است كه چند سوره از قرآن را در يك لحظه هنگام قرائت حفظ نمودم. كه آن سوره سبحان و كهف و صاد بوده. ديگر از دلايل اين است كه من محلي را قصد مي‌كردم كه بآن پناه ببرم و چون بهر بلادي مي‌رفتم نا اميد مي‌شدم هنگامي كه محل مورد نظر را قصد مي‌كردم يك پاره ابر بر سرم پيدا شد كه بر من سايه افكند. بمن گفته شد بصره را قصد كن. گفته شد: او بمردم باديه‌نشين گفته بود: من يحيي بن عمر علوي ابو الحسن هستم كه عمر در ناحيه كوفه كشته شده بود. مردم صحرانورد را فريب داد و جماعتي از آنها كه عده كثيري بودند او را ياري نمودند و او آنها را تا محل «ردم» از بحرين كشيد كه در آنجا جنگي عظيم رخ داد و او گريخت و بسياري از يارانش كشته شدند. اعراب او را ترك كردند و پراكنده شدند. چون اتباع او متفرق شدند او بصره را قصد كرد و ميان قبيله «بني ضبيعه» اقامت نمود و بسياري از آنها تابع او شدند يكي از آنها علي بن ابان مهلبي بود. او در سنه دويست و پنجاه و چهار وارد بصره شد.
در زماني كه محمد بن رجاء حضاري والي آن بصره و فتنه بلاليه واقع شده بود او رسيد كه جنگ ميان بلاليه و سعديه رخ داده و او انتظار غلبه يكي از طرفين را داشت. ابن رجاء بتعقيب او كوشيد او گريخت ولي عده از اتباع او گرفتار و حبس شدند. از جمله زن و فرزندان او از آنها كه يك پسر و دختر و يك كنيز كه از او باردار شده بودند.
ص: 71
صاحب الزنج بغداد را قصد كرد و باتفاق ياران خود محمد بن سلم و يحيي بن محمد و سليمان بن جامع و مرقس القريعي چون بمحل «بطيحه» رسيدند شخصي كه نايب الحكومه محل بود بر احوال او آگاه شد. نام او عمير بن عمار آنها را دستگير كرد و نزد محمد بن ابي عون امير واسط فرستاد ولي او خود و يارانش از دست محمد رها شدند و ببغداد رفتند و مدت يك سال در آن ماندند آنگاه در آنجا نسبي براي خود تراشيد كه خود را محمد بن احمد بن عيسي بن زيد ناميد در آنجا ادعا كرد كه او داراي كرامات شده كه بر نيات و احوال دروني ياران خود آگاه ميباشد و هر كه هر كاري بكند او بر اعمال و افكار وي مطلع خواهد شد. در آنجا عده از مردم را مريد خود نمود يكي از آنها محمد صوحاني از اولاد يزيد بن صوحان بود ديگري محمد بن قاسم و مشرق و رقيق كه هر دو غلام يحيي بن عبد الرحمن بودند. مشرق را حمزه ناميد و كنيه او را ابو الفضل گذاشت. در آن هنگام محمد بن رجاء از حكومت بصره معزول شد و از بصره بيرون رفت. بلاليه و سعديه كه با هم ستيز داشتند هر دو دسته ضد حاكم شوريدند و زندانيهاي خود را آزاد كردند در ضمن هم زندانيان ديگر رها شدند كه خانواده صاحب الزنج از آنها بود. او شنيد بشهر بصره بازگشت و آن در ماه رمضان سال دويست و پنجاه و پنج بود. علي بن ابان و يحيي بن محمد و مشرق و رقيق (دو غلام سابق الذكر) همراه او بودند. در كاخ «قصر القرشي» كه مشرف بر رود معروف بعمود ابن المنجم بود اقامت گزيد و ادعا كرد كه او وكيل فرزندان واثق (خليفه اسبق عباسي) مي‌باشد كه براي فروش زمينهاي شوره‌زار آمده است.
ريحان كه نخستين غلام كارگر «سورجيين» بود. (در طبري شورجيين و معني آن شيره كش خانه است كه در آن زمان كارخانه براي روغن گيري و شيره گيري از خرما بسيار مهم بود روغن براي چراغ و غيره مي‌گرفتند و كارگران شيره- كش خانه اغلب سياه پوست بودند مالكين آنها را بكار وامي‌داشتند و مزدشان را مي‌گرفتند و بعضي با مالكين قرار ميگذاشتند كه فلان مبلغ نقد از مزد كار خود
ص: 72
بپردازند و آزاد شوند صاحب الزنج كه معني آن زنگي يار يا خداي زنگيان بود كه عده خود را از بندگان سياه تجهيز كرده و آنها را ضد مالكين و اربابان خود برانگيخته يك نيروي فوق العاده از آنها با ابتكار فكر خود ايجاد نمود و آنها دليري كردند و شهرت او را باوج رسانيدند ولي بعد مغلوب و كشته شد و قبر او در جزيره عراق بنام ناجم معروف است و ناجم از نجم است كه هر چيزي كه مي‌رويد گرفته شده كه او روئيد و دميد و نابود شد مترجم قبر او را ديده است و اختلاف عقايد و اقوال در نسب او ناشي از عداوت و تبليغ بني العباس بود چنانكه نسب فاطميان در مصر را منكر شدند و آنها را يهودي زاده گفتند و حال اينكه نسب آنها صريح بوده است) (ريحان مذكور) گفت: من از طرف مولاي خود (مالك) وكيل بودم كه كه آرد براي ساير بندگان و كارگران ببرم ناگاه ياران صاحب الزنج مرا گرفتند و نزد او بردند و بمن امر كردند كه باو سلام كنم و او را امير خطاب نمايم و من هم اطاعت كردم. اخبار و حوادث بصره را از من پرسيد باو گفتم: اطلاعي ندارم. درباره بندگاني كه در شيركش خانه كار مي‌كنند و احوال و اوضاع آنان تحقيق كرد و من هر چه مي‌دانستم گفتم. او مرا بمرام خود دعوت نمود و من اجابت و قبول كردم. بمن گفت: تا بتواني بعضي از بندگان را فريب بده و همراه ما كن و با خود نزد ما بيار. بمن وعده داد كه فرمانده آنان باشم و هر كه من بتوانم اغفال و همراه خود كنم تحت فرماندهي و سالاري من باشد. بمن سوگند داد بكسي نگويم و راز را مكتوم بدارم و خود نزد او باز بيايم و مطيع باشم آنگاه مرا آزاد كرد. من هم روز بعد بازگشتم. عده از بندگان كارگر شيره خانه نزد او ديدم (مؤلف بعبارت دياشين آورده و صحيح آن دباسين چنانكه در طبري آمده و معني آن شيره كش است از دبس و فاعل آن دباس و جمع دباسين است). صاحب الزنج يك پارچه حرير گرفت و روي آن نوشت: ان اللّه اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم- الجنة تا آخر آيه (قران) يعني: خداوند از مؤمنين جان و مال را خريد كه بهشت را به آنها واگذارد (اين شعار خوارج بود كه آنها را شاري گويند چنانكه اشاره
ص: 73
كرديم) آنگاه آن حرير نوشته را بر مردي (چوبي كه براي راندن كشتي بكار رود و فارسي مي‌باشد) كه مرد آنرا مي‌گيرد و او از مردي و حرير مزبور پرچمي ساخت و افراشت. او غلامان بصره (زنگيان زر خريد) را دعوت مي‌كرد و آنها (مالكين را ترك مي‌كردند) رو باو مي‌بردند تا از رنج و عذاب و بندگي رها و آزاد شوند عده بسياري نزد او جمع شدند. او براي آنها خطبه كرد و همه را وعده داد كه سالار و فرمانده و صاحب مال و جاه و جلال كند و براي آنها سوگند ياد كرد كه هرگز نسبت بآنها خيانت نكند. هيچ چيز از نيكوئي فرونگذارد كه در حق آنها همه گونه احسان و خوبي نمايد به آنها خيانت نكند و خوار ندارد و بي‌يار نگذارد. مالكين و ارباب آنها بدنبال بندگان خود رفتند كه آنها را برگردانند.
زنگيان مالكين يا نمايندگان آنان را گرفتند و زدند و خود صاحب الزنج امر كرد ارباب خود را بگيرند و بهر يكي پانصد تازيانه بزنند بعد از آن آنها را رها كرد و آنها سوي بصره رفتند او هم بعد از آنها در چند كشتي عده خود را سوار كرد.
و از رود «دجيل» گذشت و نهر «ميمون» را قصد كرد و در آنجا اقامت نمود. بهمان حال ماند كه بندگان را از هر جا جمع مي‌كرد. چون روز عيد فطر (عيد رمضان) رسيد او غلامان را جمع كرد و بامامت براي آنها نماز خواند. سختي و بدبختي آنها را شرح و يادآوري كرد كه چه حال بدي داشتند و خداوند آنها را از آن وضع بد نجات داد و دور كرد و گفت ميخواهد مرتبه و قدر آنها را بلند و گرامي بدارد و بجاي آنكه خود بنده بودند صاحب بنده و جاه و جلال نمايد.
پس از دو روز «حميري» رسيد. سپاهيان با او نبرد كردند و او را بعقب راندند تا از رود دجله دور شد. ناگاه يكي از رؤساء سپاهيان با عده سيصد تن زنگي رسيدند و باو ملحق شدند. چون ديد كه عده آنها فزون شده براي آنها از خود آنها سردار و سالار معين كرد و گفت: هر يكي از شما كه بتواند يكي از بندگان را همراه خود بيارد آن بنده زير پرچم و تابع او خواهد بود.
در آن زمان ابن ابي عون از واسط بمحل «ابله» و بلوك دجله منتقل شده بود.
ص: 74
سالار زنگيان هم «محمديه» را قصد و در آنجا اقامت كرد ناگاه اتباع ابن ابي عون (حاكم ابله) رسيدند. زنگيان فرياد زدند: سلاح سلاح (سلاح را بگيريد و جنگ كنيد).
همه برخاستند و شتاب كردند ميان آنها فتح حجامت گر بود او مشغول تناول طعام بود چون دشمن را ديد (دستش بسلاح نرسيد) طبق طعام را برداشت. مردي از شيركشها بنام بلبل بمبارزه او كمر بست فتح با طبق بر او حمله كرد و بلبل سلاح خود را انداخت و گريخت اتباع او كه عده آنها چهار هزار تن بودند تن بفرار دادند بسياري از آنها كشته شد و بعضي هم از تشنگي مردند و برخي گرفتار شدند اسراء را گردن زد (صاحب الزنج) بعد از آن راه قادسيه را گرفت بقادسيه رسيد و بفرمان او زنگيان دست بغارت زدند از آنجا باز باطراف بصره رفت. يكي از سياهان آگاه شد كه خانه يكي از بني هاشم پر از اسلحه است و آن در محل «سيب» واقع شده سياهان رفتند و اسلحه را ربودند. نيروي كافي بدست آوردند كه با آن ميتوانستند جنگ كنند.
در همان هنگام كه صاحب الزنج در محل «سيب» بود عده از اهالي بصره بجنگ او مبادرت كردند او يحيي بن محمد را با عده پانصد مرد فرستاد. مقابله رخ داد و اهالي بصره سلاح خود را ريختند و گريختند. باز با عده ديگري در محل «قرية اليهود» جنگ كرد و فيروز شد آنگاه اتباع خود را در صحرا نگهداشت.
بعد از آن محل «جعفريه» را قصد كرد و شمشير را بكار برد و بيشتر اهالي را كشت.
عده از آنها هم اسير شدند آنها را آزاد كرد. با سپاهي عظيم از اهل بصره روبرو شد.
فرمانده آن سپاه عقيل نام بود چون جنگ رخ داد سپاه بصره منهزم شد بسياري از آنها كشته شدند. آن سپاه كشتي‌هاي بسيار حامل خواربار داشت باد مخالف وزيد و كشتي‌ها را بناحيه زنگيان سوق داد. صاحب الزنج كساني فرستاد كه محمولات كشتي‌ها را غارت كردند. بعد از آن قريه معروف «مهلب» را غارت كرد و آتش زد و مرتكب مفاسد بسيار شد و مملكت را ويران و دچار بلا كرد.
يكي از سالاران ترك بنام ابو هلال با عده چهار هزار جنگجو بنبرد او رسيد
ص: 75
جنگ در كنار رود «ريان» رخ داد. سياهان حمله سخت بر تركان كردند. پرچم دار آنها را كشتند ابو هلال با تركان تحت فرمان خود گريخت. سياهان هم آنها را دنبال كردند. از اتباع ابو هلال عده بيشتر از هزار و پانصد تن كشتند و باز كشتند.
يكي نزد او رفت و خبر داد كه «زينبي» (از بني العباس) يك عده سوار باضافه داد و طلب (مجاهد- بنام مقطوع از اطاعت خداوند) و بلاليه و سعديه كه عده آنها فزون بود بقصد او لشكر كشيده. بندهايي هم همراه خود حمل كرده كه گرفتاران را بند كند و سياهان را كتف بسته اسير نمايد فرمانده آن سپاه ابو منصور بود كه عده از بندگان بني هاشم همراه او بودند.
صاحب الزنج علي بن ابان را بفرماندهي صد سياه فرستاد كه خبر آن سپاه را بيارد. علي بن ابان با عده از آنها مقابله و آنها را منهزم كرد. بندگان كه در صف دشمن بودند همه بعلي بن ابان ملحق شدند. صاحب الزنج عده ديگري از اتباع خود فرستاد. بمحلي رسيدند كه هزار و نهصد كشتي در آن لنگر انداخته و عده بمحافظت و حراست كشتي‌ها گماشته شده بودند. چون نگهبانان از دور زنگيان را ديدند گريختند. زنگيان محمولات كشتي‌ها را ربودند و نزد صاحب الزنج بردند. چون اموال و اسراء را آوردند ميان آنها حجاج بودند كه كعبه را قصد مي‌نمودند و ميخواستند از طريق بصره بمكه بروند. او با حجاج بحث كرد و آنها او را تصديق و عقايدش را قبول كردند. باو گفتند: اگر مخارجي همراه خود مي‌داشتيم با تو مي‌مانديم و ترا ياري مي‌كرديم او آنها را آزاد كرد. باز يك عده بعنوان طليعه (پيش آهنگ) فرستاد كه خبر لشكر دشمن را بيارند رفتند و خبر آوردند كه سپاهي عظيم او را قصد كرده. دستور داد محمد بن سالم و علي بن ابان با عده خود در نخلستان كمين شوند و خود بر يك تپه بلند كه بر دشمن مسلط شده بود قرار گرفت. ناگاه درفشها نمايان شد كه جنگجويان هجوم بردند دستور داد زنگيان تكبير كنند. سواران حمله كردند و زنگيان عقب نشستند تا بكوه رسيدند كه صاحب الزنج و عده او در آن آماده بودند. باز خيل حمله كرد و زنگيان پايداري
ص: 76
كردند فتح حجام از سياهان كشته شد زنگيان خود حمله كردند و سخت دليري نمودند كه سواران ميان گرفتند ناگاه محمد بن سالم و علي بن ابان رسيدند و سخت حمله كردند بسياري از آنها را كشتند و سايرين منهزم شدند هر يكي راهي گرفتند و سياهان آنان را دنبال كردند تا رود «بيان» كه بگل افتادند و سياهان آنها را بآساني كشتند و بقيه دستخوش آب شدند.
بزنگيان خبر رسيد كه دشمن كمين در فلان جا نهان كرده كمين را قصد كردند كه هزار مرد از مغربيان بودند با آنها جنگ كردند و همه را كشتند و سلاح آنها را گرفتند. پس از آن اتباع خود را فرستاد دويست كشتي حامل آرد بود آرد را نزد او بردند. همچنين كالاي بسيار ديگر و اسلحه. معلي بن ايوب را هم غارت كردند.
بعد از آن پيش رفت يك پاسگاه مجهز از ابن الزينبي ديد كه عده نگهبانان آن دويست مرد جنگي بود با آنها نبرد كرد و همه را كشت بعد از آن رفت و قريه «ميزران» را غارت كرد در آن قريه گروهي زنگي بودند آنها را باتباع خود از سياهان تقسيم كرد و بفرماندهان داد. سپس رفت و شش سوار ديد كه سالار آنها سليمان- برادرزاده زينبي بود با او جنگ نكردند. كساني را فرستاد كه غارت كنند رفتند و گله‌هاي گوسفند و گاو آوردند كشتند و خوردند و دستور داد غارت كنند.
بعد از آن صاحب الزنج بصره را قصد كرد. چون برود معروف رياحي رسيد گروهي از سياهان نزد او رفتند و گفتند: در محل «رياحي» روشنائي ديدند. زنگيان آگاه شدند فرياد زدند: سلاح سلاح. بعلي بن ابان فرمان داد كه از رود بگذرد او با عده سيصد مرد جنگي رفت. باو گفت: هر گاه مدد بخواهي عده براي ياري تو خواهم فرستاد. چون علي رفت دوباره زنگيان فرياد زدند: سلاح سلاح زيرا از دور جنبشي ديدند. صاحب الزنج محمد بن سالم را فرستاد گروهي ديد با آنها نبرد ورزيد و از ظهر تا عصر سرگرم جنگ و ستيز بود پس از آن زنگيان دليرانه حمله كردند و آن گروه را منهزم كردند از اهالي بصره و اعراب قريب پانصد تن را كشتند و بازگشتند.
ص: 77
علي بن ابان هم پس از اينكه دشمنان را منهزم كرد برگشت سر ابن ابي الليث بلالي را هم همراه خود آورد. او بلالي قواريري از اعيان بلاليه بود (بلاليه فرقه از خوارج از اتباع بلال بودند)، روز بعد از آن محل رفت و اتباع خود را از دخول بشهر بصره منع كرد ولي بعضي از آنها شتاب كرد و داخل شدند. اهالي بصره با جمع عظيم بجنگ آنها كمر بستند باو خبر دادند و او محمد بن سالم و علي بن ابان و مشرق را (با عده) بسيار فرستاد. خود او هم همراه آنها از نزديك لشكر كشيد. باتباع خود (كه داخل شهر بصره شده بودند) دستور داد كه عقب بنشينند. آنها عقب نشستند كه اهالي بصره بر آنها حمله كردند. زنگيان گريختند. هنگام عصر بود كه بسياري از آنها در آب افتادند و دستخوش غرق شدند. بعضي در رود شيطان افتادند و بعضي كشته شدند. صاحب الزنج با عده كمي ماند و خداوند تعالي او را نجات داد. اتباع او از فقدان و غيبت او سخت متحير و مبهوت بودند كه ناگاه رسيد و ديد جز پانصد مرد كسي با او نمانده دستور داد بوق‌ها را بدمند. تا اتباع او با شنيدن صداي بوق حاضر شوند دميدند و كسي نيامد. اهالي بصره هم كشتي‌هاي زنگيان را كه حامل خواربار و كالا بود غارت كردند.
روز بعد عده اتباع خود را شمرد ديد هزار مرد جمع شده‌اند صاحب الزنج محمد بن سالم را بشهر بصره فرستاد كه مردم را پند دهد و بگويد علت خروج و قيام او چيست اهالي بصره محمد را كشتند.
روز دوشنبه چهارم ماه ذي القعده اهالي بصره چون ديدند بر او غالب و پيروز شده‌اند عده بسياري جمع كردند و مردي كه جنگجو و دريانورد و فرمانده مجاهدين و مرزبانان و عالم بفنون كشتي راني و نيروي دريائي بود براي سالاري خود برگزيدند كه نامش حماد بود. او هم مجاهدين داوطلب را جمع كرد و از ميان مردم عده تيرانداز و نشانه‌گير و جمعي از اهل عبادت و مجاور مسجد جامع و گروهي از چابكان بلاليه و سعديه و هر كه مايل جنگ و جهاد بود برگزيد و سه كشتي جنگي و چهار كشتي تير انداز (شدوه- از شذا تيرانداز كه بمنزله اژدرافكن اين زمان است)
ص: 78
آنها از فزوني عده و رغبت در جهاد ازدحام كردند و بسياري از آنها ساحل را گرفتند و پياده رفتند و همه مسلح بودند و بعضي پيش آهنگ شده راه را مراقبت و نگاه مي‌كردند. كشتي‌ها در آب و پيادگان در كنار لشكر كشيدند. چون صاحب الزنج آگاه شد عده از اتباع خود را بفرمانده «زريق» اصفهاني از طرف شرقي رود فرستاد و دستور داد كه كمين باشند. گروهي ديگر بفرماندهي شبل و حسين حمامي از جهت غربي رود فرستاد. بعلي بن ابان فرمان داد كه با عده خود در حالي كه سپرها را برو گرفته حمله ننمايد و جنگ را آغاز نكند مگر بعد از اينكه بدشمن برسد و بر او مسلط شود. بهر دو كمين كه در شرق و غرب آماده شده دستور داد هر گاه اهالي بصره از حدود كمينگاه تجاوز كنند از پشت بر آنها حمله نمايند و فرياد بزنند خود با عده كم ماند و از فزوني سپاه بصره سخت نگران و مبهوت شد. اتباع او چنانكه دستور داده بود رفتند و پس از رسيدن جنگ را آغاز كردند ناگاه هر دو كمين از دو طرف حمله كردند و از پشت پيادگان و كشتي‌ها خروج و قيام نمودند و پيادگان و ديده بانان و پيش آهنگان را غافل كردند كه همه گريختند و از شدت هول در آب افتادند و غرق شدند و هر كه در كنار رود ماند از دم شمشير گذشت و بيشتر اهالي بصره يا كشته يا دستخوش غرق گشته و كسي نجات نيافت مگر گريختگان چابك و چالاك مقتولين و گرفتاران بصره فزون شدند و از هر خانه گريه و زاري و فرياد و نوحه برخاست.
آن جنگ را روز «بيداء» مي‌گفتند كه بسياري از بني هاشم در آن كشته شدند.
كه فزوني آنها قابل احصا و شمار نبود. سرها را نزد آن شخص پليد (صاحب الزنج) بردند همه را در يك كشتي گذاشت و كشتي را رها كرد (كه با آب روان رفت) و چون ببصره رسيد هر خانواده سر بريده مرد خود را گرفت و بخاك سپرد. (توضيح آنكه مؤلف روز بيدا آورده و معني بيدا صحراست و طبري روز شذا گفته و معني آن تير اندازيست و اين اصح است چنانكه بكشتي‌هاي تير انداز و اژدرافكن اشاره شد و نيز مؤلف كشتي حامل سرها را خزبند ناميده و در طبري جريبه آمده و اين نيز صحيح است و شايد در كامل اشتباه از ناسخ آمده است).
ص: 79
دشمن خدا (صاحب الزنج) نيرومند شد و كارش بالا گرفت. اهالي بصره هم سخت مرغوب شدند و از جنگ دست كشيدند.
مردم خبر واقعه را بخليفه نوشتند. خليفه هم «جعلان» ترك را (با لشكر) بياري آنها فرستاد و ابو الاحوص باهالي را والي «ابله» (قبل از بصره آن محل بنام ابله از ابليوس يكي از سران سپاه اسكندر معروف شد و بهمين نام ماند). يكي از سالاران ترك را بنام «جريح» بياري والي فرستاد (با عده). اما آن پليد صاحب الزنج كه اتباع خود را در آخر روز بشوره‌زار ابو قره كشيد و آنها را بهر طرف از چپ و راست فرستاد كه غارت كنند اين وقايع سال جاري بود از حوادث صاحب الزنج. (بقيه در سنوات بعد).

بيان حوادث‌

در آن سال جنگي ميان لشگر خليفه و مساور بن شاري (خارجي خريدار نفس خود براي جهاد كه تحت اللفظ شاري باشد) رخ داد لشكر خليفه منهزم شد.
در آن سال معلي بن ايوب درگذشت.
سليمان بن طاهر والي بغداد و سواد (عراق و پيرامون بغداد) شد كه در ربيع الاول وارد شد. او از خراسان آمده بود. معتز باو خلعت داد و او (از سامرا) ببغداد رفت ابن الرومي درباره او گفت:
من غديري من الخلائق ضلوافي سليمان عن سواء السبيل
عوضوه بعد الهزيمه بغدادكان قد أتي بفتر جليل
من يخوض الردي اذا كان من‌فر أنابوه بالجزاء الجميل يعني: يار و مساعد من كيست كه مرا از خلق گمراه (بر كنار كند) كه در باره سليمان راه راست را گم كرده‌اند.
مردم پاداش فرار او را ايالت بغداد داده‌اند انگار يك فتح بزرگ كرده (در
ص: 80
واقعه طبرستان از حسن بن زيد گريخته و مازندران را باو داده بود كه چون برادرش محمد در بغداد وفات يافت او را جانشين او نمودند).
كيست (بعد از اين ننگ) بتواند بدرياي مرگ بزند و تن بدهد در حاليكه پاداش گريز و ننگ چنين پاداش نيكي باشد؟
(مولف گويد) يعني فرار سليمان از حسن بن زيد علوي.
در آن سال صالح بن وصيف احمد بن اسرائيل و حسن بن مخلد و ابو نوح عيسي بن ابراهيم را دستگير و بند كرد و از آنها مال (اندوخته) را خواست علت اين بود كه تركان حقوق خود را مطالبه كردند و در بيت المال اندوخته نبود. منشيان مذكور اموال را ربوده بودند. احمد وزير معتز و حسن وزير مادر معتز بودند. احمد با صالح بن وصيف مشاجره كرد و باو گفت: اي متمرد عاصي و اي فرزند متمرد عاصي و سخن درشت ميان هر دو رد و بدل شد كه صالح بحال غش و اغما افتاد و گلاب بر روي او پاشيدند. اتباع او دم در منتظر بودند همه با يك آهنگ فرياد زدند و شمشيرها را كشيدند و بر معتز هجوم بردند معتز آنها را بآن حال گذاشت و باندرون پناه برد.
آنها احمد بن اسرائيل و فرزند مخلد را گرفتند و با غل و زنجير سنگين بند كردند و بخانه صالح بردند. معتز بصالح گفت: احمد را بمن ببخش زيرا او منشي و مربي من است. صالح اجابت نكرد. پس از آن آنها را تازيانه زد و نوشته بخط آنها گرفت كه مقدار بسيار گزاف از اموال خود را باقساط بدهند و نتوانست چيزي از آن اقساط بدست آرد. جعفر بن محمود (وزير شد) امر و نهي را بر عهده گرفت.
در آن سال در ماه رجب عيسي بن جعفر و زيد بن علي كه هر دو حسني بودند در كوفه قيام و ظهور نمودند. عبد اللّه بن محمد بن داود بن عيسي را (امير عباسي در كوفه) كشتند.
در ماه ذي القعده حسن بن محمد بن ابي الشوارب بزندان افتاد. عبد الرحمن بن نائل بصري قاضي سامرا شد.
علي بن حسين بن عباس (بايد بن اسماعيل بن عباس باشد) بن محمد بن علي بن
ص: 81
عبد اللّه بن عباس امير الحاج شد.
در آن سال مردي علوي در مصر قيام و ظهور نمود و گفت: من احمد بن محمد بن عبد اللّه بن ابراهيم بن طباطبا هستم. محل ظهور او ميان برقه و اسكندريه بود او سوي صعيد (با عده خود) رفت و ياران او فزون گشتند و ادعاي خلافت نمود. احمد بن طولون (امير مصر كه ترك بوده) براي سركوبي او لشكر فرستاد جنگ كردند و اتباع ابن طباطبا منهزم شدند او پايداري و دليري كرد و كشته شد. سر او را بمصر بردند.
در آن سال خفاجة بن سفيان امير صقليه (سيسيل) درگذشت. فرزندش محمد جانشين او شد كه شرح آن در اخبار سنه دويست و چهل و هفت گذشت. چون محمد بامارت نشست عم خود عبد اللّه بن سفيان را سوي «سرقوسه» (با عده) روانه كرد او كشت و زرع را نابود كرد و بازگشت.
در آن سال ابو احمد عمر بن شمر بن حمدويه هروي لغوي كه در شعر و ادب پيشوا بود درگذشت. او از ابن اعرابي و رياشي و ديگران روايت مي‌كرد.
محمد بن كرام بن عراف بن خزانه بن براء صاحب عقيده تشبيه در شام در گذشت و او از اهالي سيستان بود. (تشبيه مقصود اعتقاد بمجسم كردن خداوند است كه داراي دست و چشم است كه يد اللّه را حقيقت مي‌داند نه مجاز و عقيده او و امثال او معروف است).
زبير بن بكار بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن الزبير هم درگذشت. او قاضي مكه بود. از بام افتاد و پس از دو روز مرد سن او هشتاد و چهار سال بود. عبد اللّه بن عبد الرحمن دارمي صاحب مسند (كتاب مسند در حديث) در ماه ذي الحجه در گذشت عمر او هفتاد و پنج سال بود. ابو عمران عمر بن بحر جاحظ (دانشمند مشهور) كه از علماء معتزله در علم كلام بود و علي بن مثني بن يحيي بن عيسي موصلي پدر ابو يعلي صاحب مسند و محمد بن سحنون فقيه مالكي قيرواني وفات يافتند. شخص اخير در قيروان درگذشت.
ص: 82

سنه دويست و پنجاه و شش‌

بيان رسيدن موسي بن بغا بشهر سامرا و پنهان شدن صالح بن وصيف‌

در دهم محرم سال جاري موسي بن بغا در حالي كه سپاه خود را آراسته و آماده جنگ كرده بود وارد شهر سامرا شد. صالح بن وصيف پنهان گرديد و موسي يكسره بكاخ و كوشك رفت مهتدي (خليفه) براي استماع شكايت و تظلم مردم نشسته بود.
باو خبر دادند كه موسي بغا آمده او مدت يك ساعت از اجازه ملاقات خودداري كرد و بعد اذن داد بهمراهان او هم اجازه داد و آنها وارد شدند و بحث و مناظره كردند.
آنگاه مهتدي را از جاي خود اخراج و بر چهارپاي يكي از چاكران سوارش كردند.
هر چه در كاخ بود بيغما بردند و مهتدي را در خانه «ياجور» باز داشتند. علت گرفتاري او اين بود كه يكي از سران سپاه موسي گفت: علت طول انتظار و تعويق اجازه شما اين است كه مهتدي قصد خدعه داشته و ميخواست شما را بآن حال باز دارد كه صالح بن وصيف با عده خود برسد و شما را غافل گير كند آنها هم ترسيدند و بگرفتاري او مبادرت كردند. چون مهتدي را بردند بموسي بن بغا گفت: واي بر تو مرتكب يك كار بزرگ و دشوار شدي از خدا بپرهيز. موسي بن بغا باو گفت: بخاك متوكل سوگند ما جز نيكي نسبت بتو نخواهيم كرد اگر كسي قصد نيكي داشت بخاك معتصم يا واثق سوگند مي‌كرد نه بخاك متوكل، پس از آن باو سوگند دادند كه با صالح بن وصيف همكاري و ياري نكند و هر چه نسبت بآنها بكند همين باشد كه خود گفته و بدان تظاهر كرده و غير از آن در باطن كاري نكند، پس از آن باو تجديد بيعت كردند. آنگاه بصالح پيغام دادند كه حاضر شود و اموال را حاضر كند. نيز
ص: 83
بهاي خون منشيان را از او خواستند اموال معتز را كه ربوده بود از او مطالبه كردند. او هم به آنها وعده داد ولي چون شب فرا رسيد ديد كه يارانش همه پراكنده شده‌اند ناگزير پنهان شد.

بيان كشتن صالح بن وصيف‌

در آن سال صالح بن وصيف كشته شد و آن در تاريخ بيست و دوم ماه صفر بود.
سبب اين بود كه مهتدي سه روز مانده از ماه محرم نامه ابراز و ادعا كرد كه زني آن نامه را بسيما شرابي (نام آبدار سيما) داد گفت: خانه من در فلان محل است هر گاه مرا بخوانيد خواهم بود او را جستجو كردند و در آنجا نبود. سيما شرابي گفت:
نمي‌دانم كه در آن نامه چه نوشته شده. مهتدي سالاران و سليمان بن وهب را نزد خود خواند و نامه را بآنها ارائه داد. سليمان ادعا كرد كه نامه بخط صالح است آنرا براي سالاران خواند. او چنين نوشته بود: من در شهر سامرا مخفي شده‌ام براي اين پنهان شده‌ام كه سلامت و بقاء موالي (غلامان- تركان) را حفظ و فتنه را ريشه كن كنم. آنچه را كه از منشيان و مادر معتز بدست آورده بود شرح داده و در آن نامه تظاهر بقوه نفس و دليري كرده بود. چون قرائت آن نامه پايان يافت مهتدي بدنبال آن بياني در لزوم صلح و اتحاد نمود كه تفرقه و عداوت و كينه زشت است. تركان او را متهم كردند كه او از محل اختفاء صالح آگاه است و باو هم متمايل مي‌باشد. درباره آن نامه و صالح گفتگو بدرازا كشيد. روز بعد تركان در خانه موسي بن بغا جمع شدند و بداخل كوشك رفتند و همه متفق بر اين شدند كه مهتدي را از خلافت خلع كنند. با يك بال (باي بيك) به آنها گفت: شما فرزند متوكل را (مقصود معتز) كشتيد و او زيبا و سخي و دست و دل باز و نيك نفس بود اكنون ميخواهيد اين را بكشيد (مهتدي) و حال اينكه مسلمان است و روزه مي‌گيرد و نبيد نمي‌نوشد و گناهي هم ندارد. بخدا سوگند اگر او را بكشيد من بخراسان خواهم رفت و شما را رسوا خواهم كرد. مهتدي آگاه شد از مجلس خود برخاست و جامه پاكيزه
ص: 84
پوشيد و بخود عطر زد و شمشير را بخود بست (آماده مرگ شد) و آنها را احضار كرد آنها داخل شدند به آنها گفت: آنچه بر آن تصميم گرفته‌ايد بمن ابلاغ شد. من مانند كسانيكه پيش از من بود مثل مستعين (كه خلع شد) و معتز (كه كشته شد) نخواهم بود. بخدا قسم من بيرون نيامدم تا آنكه آماده مرگ شدم و عطر بخود ماليدم (كافور) و برادر خود را وصي خود نمودم كه فرزندانم را نگهداري كند.
اين شمشير من است بخدا قسم با آن خواهم زد تا بتوانم و تا قبضه آن در دست من است.
بخدا اگر يك مو از من كم شود بيشتر از شما هلاك خواهند شد و از ميان خواهند رفت.
تا كي اين مخالفت و تمرد و قيام ضد خلفاء و جسارت بر خدا؟ در نظر شما يكسانند كساني كه بحفظ و بقاء شما مي‌كوشند و كسانيكه نبيد مي‌نوشند (باده‌گسار باشد) و از بلائي كه بر شما نازل شود خرسند گردد و از آنچه از دنياي شما ربوده باشد بهره‌مند شود. شما خواهيد دانست كه بعضي از پيوستگان شما بيشتر از خانواده و فرزندان من نسبت بشما بدخواه و بدبين هستند. همانهائي كه مي‌گويند من مي‌دانم محل اختفاي صالح كجاست مگر صالح جز يكي از موالي (مانند شما و از شما) نيست چگونه من با او بتوانم زيست كنم اگر شما بدخواه او باشيد. اگر شما با او صلح كنيد براي خودتان بهتر خواهد بود و من همان صلح را براي طرفين تاييد و محكم خواهم كرد و اگر نخواهيد و اصرار كنيد كه بهمين حال بدخواهي باشيد بكوشيد كه صالح را پيدا كنيد من از محل او اطلاع ندارم. باو گفتند: سوگند ياد كن كه از خفاگاه او آگاه نيستي. گفت: اگر سوگند ميخواهيد كه من آگاه هستم ولي بايد در حضور بني هاشم باشد قضات هم بايد گواهي دهند و آن فردا روز جمعه بعد از نماز جمعه خواهد بود. سپس رو بمحمد بن بغا و با يك بال (باي بيك) كرد و گفت:
شما حضور داشتيد و ديديد كه صالح نسبت بمنشيان چه كرد و چگونه اموال آنها را ربود.
همچنين مادر معتز كه مال وي را گرفت و شما هم باندازه او گرفتيد و ربوديد آن دو مرد (محمد بن بغا و باي بيك) با شنيدن اين جمله كينه او را در دل گرفتند. پس از آن همه خواستند او را خلع كنند ولي ترسيدند شورش و بلواي بر پا شود زيرا مال در خزانه
ص: 85
كم بود ناگاه مال از پارس رسيد كه مقدار آن ده هزار هزار و پانصد هزار درهم بود در آخر محرم شايع شد كه آن قوم تصميم گرفتند كه مهتدي را خلع كنند و بكشند او را بستوه آوردند شبنامه نوشتند و در راه پخش كردند يا در مساجد انداختند كه مضمون آن اين است: اي مسلمين براي خليفه عادل خود دعا كنيد او در عدالت گستري مانند عمر بن الخطاب است خداوند او را بر دشمن خود غالب و پيروز فرمايد و از ستم ظالم مصون بدارد و نعمت او را تكميل كند كه اين ملت بنعمت بقاء او تمتع نمايد زيرا تركان او را مجبور كرده‌اند كه خود را خلع كند او چند روز است كه تحت شكنجه تركان است درود خداوند بر محمد باد.
روز چهارشنبه چهار روز از ماه صفر گذشته موالي (تركان) در محل كرخ و دور (خانه‌ها) جنبيدند و بمهتدي پيغام دادند كه يكي از برادران خود را نزد آنها بفرستد كه نامه خود را باو بدهند تا برساند. او هم برادر خود ابو القاسم عبد اللّه را فرستاد.
باو گفتند كه ما مطيع و فرمانبردار هستيم ولي موسي بن بغا و باي بيك و گروهي ديگر بر خلع او اصرار مي‌كنند ولي ما حاضر هستيم كه خون خود را در راه او بريزيم.
از تاخير حقوق خود هم شكايت كردند و گفتند ماليات و رسوم تيول و املاكي كه به آنها واگذار شده بسيار سنگين است كه بايد بسالاران و فرماندهان خود بدهند و از فزوني باج و خراج كه برؤساء خود مي‌پردازند شكايت كردند و زنان و پيوستگان آنها هم فزون شده و قادر بر اداره زندگاني آنها نمي‌باشند. تمام مطالب و شكايات خود را نوشتند و باو دادند كه نامه آنها را بمهتدي برساند. مهتدي هم بخط خود پاسخ داد كه من نامه شما را خواندم و همه چيز را دانستم و از فرمانبرداري شما بسيار خرسند شدم خداوند اجر و پاداش بشما عطا فرمايد. اما نيازمندي و تنگدستي شما كه براي من بسيار ناگوار است بخدا قسم صلاح من اصلاح كار و انجام كار شماست. من نمي‌خورم و نمي‌نوشم و بفرزندان خود چيزي جز قوت لا يموت و ستر عورت نمي‌دهم و شما مي‌دانيد اموالي كه براي من رسيده چه مقدار است و كجاست.
اما تيول و باج و خراج شما: من رسيدگي مي‌كنم و همه را بمصرف شما مي‌رسانم
ص: 86
و بر مي‌گردانم و محبت شما را مغتنم مي‌شمارم بخواست خداوند آنها نامه او را خواند و درخواست كردند كه تمام كارها عام و خاص در دست امير المؤمنين باشد هيچ كس بر او اعتراض نكند. رسوم آنها هم بوضع زمان مستعين برگردد كه هر نه تن سرباز تابع يك عريف (ده باشي) باشند و براي هر پنجاه سرباز يك خليفه و هر صد سرباز يك قائد. نام زنان و پيوستگان از دفتر سربازان ساقط و حذف شود و هيچ سربازي (مولي- غلام) از مال و حق خود چيزي ندهند و ملزم نشود كه مال خود را بكاهد. ارزاق و عطاء آنها در هر دو ماه پرداخت شود (چندين ماه تأخير نشود). واگذاري املاك بجاي نقد باطل شود و از بين برود.
سپس گفتند: آنها بدر كاخ خليفه خواهند رفت تا خود او حاجت آنان را برآورد و اگر بشنوند كه كسي بخليفه اعتراض كند سر او را با شمشير خواهند گرفت. يا اينكه اگر از سر او يك مو كنده شود بجاي آن سر موسي بن بغا و باي بيك و باجور و ديگران را خواهند بريد. اين مطالب را نوشتند و نوشته را بابي القاسم (برادر خليفه) دادند و خود از آنجا بشهر سامرا داخل شدند. سالاران و فرماندهان سخت نگران شدند. مهتدي هم براي استماع شكايت و تظلم مردم نشسته بود. فقهاء و قضات هم نزد او بودند. فرماندهان هم هر يكي در وظيفه و مرتبت خود بودند ابو القاسم داخل شد و نامه را داد. نامه را براي سالاران خواند ولي يك خواندن ظاهري و بدون توجه. ميان سالاران موسي (بن بغا) بود. خليفه جواب نامه را بخط خود نوشت و هر چه خواسته بودند اجابت و قبول كرد و پاسخ را ببرادر خود ابو القاسم داد.
ابو القاسم بموسي بن بغا و باي بيك و محمد بن بغا گفت: شما هم نمايندگاني نزد آنها بفرستيد و عذر بخواهيد. آنها هم نماينده فرستادند. همه بمحل تركان رسيدند. عده تركان تقريبا هزار سوار و سه هزار پياده بود. رسيدن آنها در تاريخ پنجم ماه صفر واقع شد. ابو القاسم نامه را داد و گفت: امير المؤمنين مطالب شما را انجام مي‌دهد و هر چه خواستيد پاسخ قبول داد. اينها هم نماينده سالاران شما
ص: 87
هستند. مي‌گويند اگر چيزي شنيده باشيد ما از آن معذرت ميخواهيم و ما برادر شما هستيم. شما از ما و ما از شما و بيكديگر مي‌رسيم. تركان پس از آن بمهتدي نوشتند كه درباره پنج مطلب پنج امضا از او ميخواهند يك امضا براي افزايش حقوق، دومي براي برگردانيدن املاك. سيمي جدا كردن موالي از بيگانگان و خارجيان و امتياز خواص نسبت بخارجيان (غير سرباز ترك- كه بعبارت برانيون آمده كه بيرونيان باشند و در طبري عبارت بوابين آمده كه دربانان باشد و صحيح برانيون است كه بيگانگان و خارجيان كه با غلامان و تركان مختلط شدند).
چهارمين امضا براي پس دادن رسوم و عوارض و ماليات اخذ شده مانند زمان مستعين، پنجمي هم پس دادن حقوق پناهندگي (مفهوم نشد كه در كامل بلاجي آمده و در طبري تلاجي تبادل پناه است). امير المؤمنين هم كار لشكر را بيكي از برادران خود واگذارد كه هر شكايتي كه دارند بواسطه او بكنند يا بكسي بسپارد كه بامور لشكر رسيدگي كند و كارهاي آنها را انجام دهد. كه آن شخص از موالي (تركان- غلامان) نباشد. بحساب صالح بن وصيف و موسي بن بغا هم رسيدگي كند و هر چه گرفتند باز ستاند. در هر دو ماه عطاء و حقوق آنها را بپردازد كه در غير اين صورت خشنود نخواهند بود. باز هم هر چه نوشتند ببرادر خليفه ابو القاسم دادند نامه ديگري هم بفرماندهان موسي بن بغا و ديگران نوشتند. كه در آن نامه اشاره كردند ما بامير المؤمنين نامه نوشتيم و هر چه خواستيم شرح داديم. و هيچ چيز مانع انجام آن نخواهد بود مگر مخالفت و اعتراض فرماندهان و اگر از سر امير المؤمنين يك مو كاسته شود سر سالاران و فرماندهان را خواهند بريد و همه را خواهند كشت.
آنها راضي نخواهند شد مگر اينكه صالح بن وصيف از خفا گاه خود بيرون آيد و با موسي بن بغا حاضر شود و هر دو اموال ربوده را تسليم كنند. چون مهتدي نامه را خواند دستور داد پنج امضاء را انجام دهند و پس از امضا نامه قبول را باز بتوسط ابو القاسم فرستاد و آنچه خواسته بودند پذيرفت. ابو القاسم هنگام غروب نزد آنها رفت و نامه را رساند و مطالب را قبول كرد. موسي بن بغا نيز نامه نوشت كه پنج
ص: 88
درخواست آنان را پذيرفته و اجازه داده كه صالح از خفاگاه خارج شود و او برادر و پسر عم اوست و ميل ندارد بر خلاف ميل آنان (تركان) رفتار كند.
چون نامه را خواندند گفتند: امشب را مي‌گذرانيم و فردا شما را از تصميم و رأي خود آگاه خواهيم كرد.
روز بعد موسي از كاخ خليفه سوار شد و با عده هزار و پانصد مرد سوي آنها رفت و راه آنها را گرفت. ابو القاسم هم رسيد ولي چيزي كه مفهوم باشد از آنها نشنيد زيرا هر دسته يك چيز مي‌گفتند و ميخواستند چون گفتگو بدرازا كشيد ابو القاسم بازگشت و از عده موسي گذشت. موسي هم با عده خود باتفاق او برگشت.
پس از آن مهتدي دستور داد كه محمد بن بغا باتفاق برادر خليفه ابو القاسم نزد آنان برود. او با عده پانصد سوار نزد آنها رفت. موسي بغا روز بعد بجاي خود بازگشت و ابو القاسم و محمد بن بغا نزد آنها رسيدند و نوشته بآن‌ها دادند كه بصالح بن وصيف امان داده شده كه آن امان تأكيد و تثبيت گرديده. آنها درخواست كردند كه موسي بن بغا داراي مقام و مرتبه پدرش بغاي كبير شود همچنين صالح بن وصيف بمقام پدر خود نايل شود. سپاه هم در دست كسي باشد كه اكنون در دست اوست.
صالح بن وصيف هم از خفا گاه بيرون آيد و عطاء و حقوق آنها پرداخته شود. پس از آن اختلاف ميان آنها پرداخته شود. پس از آن اختلاف ميان آنها واقع شد بعضي مي‌گفتند: راضي شديم و برخي ناراضي بودند. ابو القاسم و محمد بن بغا هم بازگشتند.
و مردم متفرق شدند (مقصود تركان) بعضي بكرخ رفتند و جمعي بخانه‌هاي خود و عده بشهر سامرا داخل شدند. روز بعد فرزندان وصيف سوار شدند و شعار دادند و فرياد زدند سلاح سلاح و چهار پايان عموم مردم را ربودند و در سامرا لشكر زدند و از ابو القاسم درخواست كردند كه صالح را بآنها بدهد. مهتدي شنيد و بموسي گفت آنها صالح را ميخواهند. موسي گفت: مگر من او را پنهان كرده‌ام. اگر او نزد آنها (تركان) باشد بايد او را آزاد و ظاهر كنند. پس از آن موسي و فرماندهان سوار شدند. عده گرد او جمع و عده آنها بالغ بر چهار هزار سوار گرديد. لشكر زدند و تركان
ص: 89
(مخالف) پراكنده شدند. اهالي كرخ و سپاهيان صاحب خانه نجنبيدند. موسي و همراهان او در طلب وصيف كوشيدند جماعتي هم متهم شدند كه او را پنهان كرده‌اند.
پس از آن يكي از غلامان داخل يك خانه شد كه آب بنوشد شنيد كه كسي مي‌گويد: اي امير پنهان شو كه يك غلام داخل شده آب بنوشد. آن غلام شنيد نزديكي از عياران (كه در لشكر موسي بوده) رفت و خبر داد. آن عيار سه مرد با خود برد و بطلب صالح رفت ديد او در قبال آينه نشسته ريش خود را شانه مي‌كند. او را دستگير كرد. صالح تضرع و التماس كرد. عيار گفت: نمي‌توانم ترا رها كنم ولي من ترا از خانه و خانواده خود عبور مي‌دهم شايد فرماندهان و ياران تو ترا نجات دهند و اگر دو مرد بياري تو بكوشند من ترا آزاد خواهم كرد. او را پا برهنه كشيدند. بر سر هم كلاه يا عمامه نداشت. عوام هم بدنبال او شتاب كردند او را بر خر سوار نمودند و بكوشك بردند يكي از اتباع موسي او را با شمشير زد بعد او را كشتند و سرش را بريدند و جسد او را گذاشتند سرش را نزد مهتدي بردند و هنگام غروب بود كه باو خبر دادند. گفت: او را بخاك بسپاريد. سر او را بر نيزه گذاشتند و همه جا گشتند و ندا دادند اين است كيفر كسي كه خواجه خود را بكشد (مقصود معتز خليفه).
پس از قتل او سر بغاي صغير كه بر دار بود فرود آوردند و بخانواده‌اش دادند كه دفن كنند. چون صالح كشته شد سلولي (شاعر) بموسي بن بغا گفت:
و نلت و ترك من فرعون حين طغي‌و حيث اذ جئت يا موسي علي قدر
ثلاثة كلهم باغ اخو حسديرميك بالظلم و العدوان عن وتر
وصيف في الكرخ ممثول به و بغابالجسر محترق بالنار و الشرر
و صالح بن وصيف بعد منعقربالحير جئته و الروح في سقر يعني: بانتقام خود از فرعون نائل شدي كه او طغيان كرد و تو اي موسي بر حسب وقت معين و تقدير شده رسيدي. (در اينجا بمناسبت نام موسي در شعر
ص: 90
فرعون آورده كه مقصود دشمن فرعون‌صفت است و شعر مقرون ببلاغت است).
سه كس هستند (از دشمنان تو) همه متعدي هستند. حسود ترا با ستم و تعدي از روي كينه و خونخواهي نشان ميكند.
وصيف در كرخ او را علم كرده‌اند و بغا بر سر پل با آتش و شرر افروخته شده.
صالح بن وصيف بعد از آنها بخاك كشيده شده و جسد او در محل «حير» افتاده و روح او در دوزخ است